دفتر نشر آثار علامه حکیم سید محمد جواد موسوی غروی

کد : 2885
تاریخ انتشار : 1397/05/10

آموزگارِ پنهانِ رضایت و شفقت

مرتضی اشفاق درگزشت... این جملۀ سه کلمه‌یی چقدر گویا و رساست ... کسی که یک عمر «مرتضی» بود و جز رضایت و خشنودی و لبخند، خاطره‌یی از او نداریم. کسی که یک عمر «اشفاق» بود و در کار شفقت و مهربانی و دستگیری مردمان، کسی که یک عمر در حال «گزشتن» بود و مرامِ زندگی‌اش بر پایۀ «گزشت» بود و «گزشت» و «گزشت»... چقدر دلتنگ او خواهیم شد...
در این روزگارِ هیاهو و زیاده‌گویی، دلتنگ سکوتهای طولانی و همیشگی‌اش...
در این روزگارِ ادعاء و گزافه‌گویی، دلتنگِ تواضع و سادگی‌اش...
در این روزگارِ جلوه‌گری و خودنمایی، دلتنگِ پنهان بودنش ...
در این روزگارِ عبوس، دلتنگ لبخندش...
در این روزگار جثه‌های بزرگ و قلبهای کوچک، دلتنگِ جسم نحیف و جان چالاکش...
در این روزگارِ سرد و تیره، دلتنگِ امید و ایمانش...
مرتضی اشفاق همانند تمامی فرزانگان جهان، از خودش نشانی بجا نمی‌گزاشت، کار انجام می‌داد و چنان کناره می‌گرفت که به نامِ دیگران تمام شود. مردمان از او قرض می‌گرفتند اما احساسِ دین نمی‌کردند، مهمانی در خانه‌اش می‌گرفت اما کسی احساسِ مهمان بودن نداشت، اگر با چیزی مخالفت می‌کرد، مخاطبش احساس نمی‌کرد که مخالفتی شنیده است، مبارزه سیاسی می‌کرد اما مخالفانش به اندازه موافقانش دوستش داشتند، در بسیاری جمع‌ها حضور داشت اما همیشه در گوشه‌یی دورا دور، جسم ساده و کوچکش را جا می‌داد که دیده نشود، با اینکه خانه‌اش همواره میزبانِ بزرگترین شخصیت‌های سیاسی و اجتماعی ایران بود، در کمتر عکسی می‌توان او را یافت...
وقتی خاطراتم را با او مرور می‌کنم می‌بینم هرجا که بوده، شیرینی را به کام خاطراتم ریخته است ... هیچ سخنی از او به خاطر ندارم جز طنزهای بسیار کوتاهِ شیرینش که نشان از نگرش عمیق و زیبای او به مسائل بود. برایم عجیب است که انسانی اینچنین بدون کلام برای من «خاطره» ساخته است، خاطراتی زیبا، ولی بی‌نهایت عادی، و هنرِ او همین بود که «خاص» بود ... عادی و ماندگار، عین یک درخت بلند با سایه‌یی خنک...
چقدر زیبا و آرام، با تعارف کردن میوه یا شیرینی، فضای یک بحث جدیِ تیره را می‌شکست... چقدر هوشمندانه با یک شام در منزلش، دو نفر را به طور کاملاً طبیعی آشتی می‌داد ... در مهمانی‌ها حواسش به «تک تکِ» مهمانهایش بود، و تا خیالش از خوش گزشتن به تک تک حاضران حتی کودکان آسوده نمی‌شد، نمی‌نشست، و وقتی می‌نشست با نگاهِ خندانش، مراقب همه بود.
ماندگارترین و تقریباً تنها اسباب بازیِ دوران کودکی من و بردارم، یک قطار بود که او برایمان آورده بود. این قطار را در نخستین روزهای زندانی شدن پدرم در سال 69 در خانه‌یی در خیابان فروغی از او هدیه گرفتم. یادم هست که چراغ کوچکی که جلوی این قطار بود، و دودی که از دودکش آن خارج شد، در شبهای تاریکِ آن سالها، چقدر مایۀ امید بود. ریلهای قطار را می‌چیدم، چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کردم و در دل تاریکی به حرکت این قطار روی ریل و نور کم سویی که می‌تاباند و دود آرامی که از دودکشش خارج می‌شد، ساعتها خیره می‌شدم و شعلۀ کوچکی از آرامش و امید و جنبش در قبلم می‌شکفت.
وقتی خانه‌اش در یک ظهر پاییزی سال 1377 به دلیل برگزاری نماز جمعه به امامت دکتر سید علی اصغر غروی مورد هجوم نیروهای امنیتی قرار گرفت، بدون توهین و با صدای آرام از مهاجمین می‌خواست که نمازگزاران را رها کنند و هرکاری لازم است با خودِ او داشته باشند. در تمام چند ساعتی که ما در آن خانه محبوس بودیم، نگرانِ مردمی بود که در خانۀ او زندانی بودند. روح پاکش با مکیدنِ تیرگیها، این توان شگفت را داشت که از سخت‌ترین لحظات، خاطرات خودش را بسازد ... درست مثل «جان کافی» در فیلم زیبای «مسیر سبز» که حتی زندانبانان او، با نشستن در کنارش، از تیرگی‌های وجودشان، خلاص می‌شدند.
در فروردین 1380 در شرایطی که برای کنکور سراسری آماده می‌شدم، بیش از 80 نفر از فعالان سیاسی ایران از جمله پدرم بازداشت شدند. روزی که منزل ما مورد هجوم واقع شد، در کتابخانه مشغول مطالعه بودم و عصر آن روز که به خانه آمدم، مادرم می‌خواست این خبر را به  من ـ که چند ماه تا کنکور باقی مانده بود ـ بدهد. هیچ گاه یادم نمی‌رود که مادرم وقتی خبرِ بازداشت پدرم را به من داد، گفت: «نگران نباش، بابا تنها نیست، آقای اشفاق هم بازداشت شده‌اند» ... البته از دوستانِ دیگری هم نام برد، اما اولین نام، «مرتضی اشفاق» بود ... خوب می‌دانست که این نام، برای من در آن شرایط روحی، چقدر مایۀ دلگرمی است.
مرتضی اشفاق، آموزگارِ بزرگِ «رضایت» و «شفقت» بود، مرتضی اشفاق «پدر» بود برای «همه»، برای نیازمندان و آبروداران، برای مخالفینش، برای شهرش که شهروندِ اصیل آن بود، برای جوانانِ نهضتِ آزادی‌اش، برای مکتبِ آیت الله غروی که عاشقانه دوستش داشت. ایرانِ ما، اصفهانِ ما، نهضتِ ما، مکتبِ ما، مرتضی اشفاق را از دست داد ... خوشا به حالش که چه ساده زیست چه ساده رفت ...
اکنون برای ما چه مانده است جز یک عالم «حسرت» و «ای کاش» و «دلتنگی» ... مرتضی اشفاق نه نویسنده بود که با آثارش دست کم جای خالیِ او را پر کنیم، نه نظریه پرداز و متفکرِ صرف بود که به اندیشه‌هایش رجوع کنیم، نه سخنران بود که کلامش را به خاطر بیاوریم. او از آن جنس جوانمردانی بود که باید کنارش می‌نشستیم، بیشتر نگاهش می‌کردیم، بیشتر مشاممان را به عطرِ حضورش آغشته می‌کردیم، باید از لبخندش بیشتر توشه برمی‌داشتیم، باید بیشتر به لحنِ زلالش دل می‌دادیم ... اکنون ما ماندیم با یک عالم «حسرت» و «ای کاش» و «دلتنگی» ... خدایش رحمت کند و بر ما رحم کند...
روحش در بهشت برین، قرینِ شادی و آرامی باد.
 
ارسال نظر
*