«عَرَفتُ اللهَ سُبحانَهُ بِفَسخِ العَزَائِمِ وَ حلِّ العُقُودِ وَ نَقضِ الهِمَمِ»
خداوند سبحان را آنجا شناختم که عزم های جزم شکسته شد، و گره های سخت گشوده شد، و همت های جانانه سست گردید.
ونیز به قول مرحوم قیصر امین پور:
«گاهی گمـان نمیکنی ولـی میشـود گاهی نمیشود، نمیشود که نمیشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت اسـت گاهی نـگفـته قـرعه به نـام تـو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست گاهی تــمام شـهـر گـدای تــو میشود
... آری؛ من خداوند را آنجایی میبینم که همه میخواهیم کاری بشود و نمیشود، و آنجایی که همۀ تمهیدات انجام گرفته که کاری نشود و میشود. همیشه احساس میکنم در انتشار این مقاله، «حکمت» هایی نهفته بوده که درک و تحلیلش در فهم نمیگنجد.
مقاله، از همان لحظۀ انتشار، موجی از دیدگاههای گوناگون را برانگیخت. برخی عالمانه به نقد و بررسی آن پرداختند و اکثریتی نخوانده، تهمت و افتراء را پایه گذاشتند؛ و در نهایت، همان داستان همیشگی: حبس به خاطر ابراز عقیده... و دویدن از این شهر به آن شهر، از این دادگاه به آن دادگاه برای احقاق حق یک مظلوم دربند. شصت روز و شصت روزه بر من گذشت که حتی یک لحظه از آن را نمیتوانم وصف کنم. گاهی که نگاهم به عقب باز میگردد، احساس میکنم صبر و توانی «مِن حیثُ لا یَحتَسِب» قرینِ آن روزهایم بوده است. بگذریم. بالاخره روز دادگاه فرارسید. سالن بزرگ دادگاه کارکنان دولت را برای برگزاری محاکمه انتخاب کرده بودند که یادآور محاکمۀ متهمان وقایع 88 بود، و هرگز از آن بوی نیکی و داد به مشام نمیرسید. بیش از آنکه مرعوبِ این صحنه آرایی یا به فکر نتیجه دادگاه باشم، در این اندیشه بودم که پس از روزهای طولانی دوری، دستان محکمش را در دست میگیرم و توان از دست رفتهام را باز مییابم. در این افکار غوطه میخوردم که ناگهان دیدم از ورودی انتهای سالن، لنگ لنگان وارد شد؛ با لباس زندان، دمپایی پلاستیکی و عصایی در دست؛ به همراه یک مأمور. چهرۀ خسته و تکیدهاش که نماد روزهای سخت بازداشت و بازجویی بود، پشت ریشهای سفید و بلندش پنهان شده بود. اما امید و آرامش عجیبی در چشمانش بود. پسرم سریع خودش را به او رسانید و زیر بغلش را گرفت که راحت تر راه برود. مأمور همراه، در آغاز ممانعت میکرد و پسرم اصرار. بالاخره به جلوی دادگاه رسیدند.
او مهربانانه با تکان دادن سر با یکایک ما احوالپرسی کرد. قاضی شروع به سخن گفتن نمود و از نمایندۀ دادستان خواست کیفرخواست را بخواند... و ما حرفهایی را که در این ایام از رسانههای مختلف شنیده بودیم، یک بار دیگر، با لحنی تندتر، از زبان نمایندۀ دادستان شنیدیم. قاضی از او خواست پشت میز محاکمه برود. هنگامی که متوجه شد که او به سختی میتواند بایستد، از کارکنان دادگاه خواست میزی بیاورند و میکروفون را طوری تنظیم کنند تا او بتواند نشسته سخن بگوید. اما با اصرار خودش ایستاد. دوست داشت حرفهایش را استوار و ایستاده بزند. با صدایی بلند و محکم و لحنی آرام و مطمئن شروع به سخن گفتن کرد[1]:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدُ لِله رب العالمین، دَیّانِ الدّین، جَـبّارِ السّموات و الاَرَضین، نَحمَدُهُ علی آلائِهِ و نَشکُرُهُ علی نَعمائِهِ و نَـتَوَکَّلُ علَیه و نَستَـهدِیهِ و الصّلوةُ و السّلامُ علی خَیرِ خَلقِهِ و اَمینِ وَحیِهِ ابِی القاسمِ محمّدٍ و علی َاهلِ بَـیـتِه ِالطّیِّبـینَ الطّاهرین.
با سلام خدمت قاضی محترم دادگاه و خدمت هیأت منصفه؛ امیدوارم داد وانصاف فقط در نامگذاریهامان نباشد. من امروز بعد از 60 روز از حبس بیرون آورده شدهام، تا با لباس زندان، به جرم نوشتن یک مقاله در دفاع از ساحت قدسی امیرالمؤمنین علیه السلام محاکمه شوم. (در این جا دکمه های پیراهن فرم زندان را باز کرد و چند مقوا را، به سختی، از لباس زیرش بیرون کشید و ادامه داد:) شرم دارم بگویم که دفاعیاتم را بر کارتن خرما به طور مخفیانه نگاشتهام، چون از داشتن کاغذ و قلم محروم بودهام، و نیز باید به عرض برسانم که این نوشتهها را، که مشحون است از آیات کتاب خدا و کلمات معصومین علیهم السلام، مجبور شدهام از ترس مأموران نظام اسلامی، در لباس زیرم پنهان کنم و به دادگاه بیاورم! چون حق نداشتهام چیزی با خودم از زندان بیاورم. شما که غیورانه سنگ امام علی را به سینه میزنید، به من بگویید این کارها را از کجای تعلیمات علی (ع) فرا گرفتهاید؟! من از چه چیزی در برابر چه کسانی باید دفاع کنم؟! من چگونه باید در یک سلول ـ بدون کتاب و کاغذ و قلم ـ از یک مطلب تحقیقی دفاع کنم؟! من که حتی از داشتن یک صندلی ساده در سلولم محروم بودهام، و شب و روز از درد کمر به خود پیچیدهام، اکنون باید چه بگویم؟!»
او سپس دفاع اولیه را به وکیل سپرد و اعلام کرد که اگر نیاز بود خودش در ادامه سخن خواهد گفت. سپس از تریبون فاصله گرفت و کشان کشان آمد و سرجایش نشست. پس از پایان دادگاه، چند تن از اعضاء هیات منصفه جلو آمدند و ضمن دست و روبوسی و احوالپرسی، از او حلالیت طلبیدند. قاضی دادگاه هم پیش آمد و به مأمور زندان دستور داد چند دقیقه به ما فرصت بدهد تا با او دیدار کنیم. فضای پایان دادگاه به کلی با فضای شروع آن متفاوت بود، و من یکبار دیگر ایمان آوردم که «و لِلّهِ العِـزَّةُ جَمیعا» و «اِنَّ اللهَ یُداِفُع عنِ الّذین آمنوا». روزگاری، در سالهای دور، هنگام رفت و آمدمان به دادگاهها، با کسانی روبرومیشدیم که با زبانی سخت و نگاههایی سرد، استقبال و مشایعتمان میکردند، و رنجی بر رنجهایمان میافزودند. اما این روزها، در گوشه و کنار دادگاهها کسانی هستند که با گرمی لب به سخن میگشایند و نجواکنان به ما دست مریزاد میگویند...«تِلکَ الاَیّامُ نُداوِلُها بینَ الناس»
این تجربه به من آموخت که آنچه جامعۀ ما احتیاج دارد این نیست که همه مدعای آن مقاله را بپذیرند، بلکه نیاز امروز ما این است که موافقان آن مطلب و مخالفان متعصبش و کسانی که دیدگاههای تندتر یا کندتری دارند، همه دور یک سفره بنشینند و سخن بگویند و احساس کنند که طرف مقابلشان هم انسانی است همچون خودشان. بعد هم در حالی که دخترانشان میگویند و میخندند و پسرانشان با یکدیگر فوتبال بازی میکنند، دربارۀ آن مطلب با هم گفت و گو کنند؛ نه به قصد قانع کردن همدیگر، بلکه به قصد افزودن بر دانش و آگاهی خود. بعد هم، بی آنکه کسی پیروز یا مغلوب باشد، یکدیگر را در آغوش بگیرند و به سمت خانههاشان حرکت کنند.
سبک زندگی او چنین بود. به همین جهت هم گروهی از مهمانان همیشگی خانۀ ما، قاضیها و بازجویان او در دورههای پیشین زندانش بودند. آنها به خانه ما میآمدند و بعد از چند ساعت صحبت، موقع خداحافظی، یکدیگر را در آغوش میگرفتند و حلالیت میطلبیدند. نتیجه این شده که اکنون، با هر بار زندان رفتن او، نه تعدادی به دشمنانش، بلکه بر مهمانان خانۀ ما افزوده میشود. اگر امروز جامعه ما به کسانی چون او احتیاج داشته باشد، نیازش نه به باورهای خاص ایشان، بلکه احتیاج به سبک زیستن آنهاست؛ که سرشار شرافت و سادگی است. باورها، مهمان ذهنهای ما هستند؛ امروز هستند و فردا به هر دلیلی کمرنگ میشوند و اندیشههای نو جای آنها مینشیند؛ اما آنچه در جان ما نسبت به یکدیگر میگذرد، ماندگار میماند؛ چون جان آدمی، مردنی نیست.
تـــو بــزن یــا ربـنــا آب طــهــــور تا شــود ایـن نـار عالم جمله نور
گرتوخواهی آتش آب خوش شود ور نـخواهی، آب هم آتش شود
این طلب در ما هم از ایجاد توست رستن از بیداد، یارب، داد توست
(مثنوی، دفتر اول، 1338 به بعد)
[1]- جملات، نقل به مضمون است از گفته های آن روز تا جایی که ذهنم یاری کرده است.
عکس مربوط است به زمان انتقال دکتر سید علی اصغر غروی به بازداشتگاه کلانتری بازار در تاریخ شهریور ماه 1393