اگر بیان خاطرات تأثیر مثبتی بر روند اخلاقی و تربیتی نسلهای بعدی نداشته باشد بازگو کردنش اثری ندارد، و اساساً تاریخ هم مبتنی بر همین خاطرات است، به شرطی که با صحّت و درستی تعریف شود، اگر هم کمبودی دارد بر اساس فراموشی باشد، ولی چیزی برآن اضافه نشود. چون افزودن بر تاریخ تالی فاسدهایی دارد که نتایج بدی را به بار میآورد و معالاسف خاطراتی که امروز در جامعه تعریف شده و به صورت کتاب یا مصاحبه در روزنامهها و مجلات به چاپ رسیده، متضمن مطالب غیر واقعی و نادرست است! که به آن صورت اتفاق نیفتاده یا اصلاً متحقق نگشته است! بناءبراین باید سعی کرد، همان چیزی که در حافظه هست را بیان نمود، و چنانچه ناقص باشد، بعداً، در صورت تذکر، ویا کمک گرفتن از دیگرانی که تأییدش کنند، آن را ذکر کرد.
یکی از افتخاراتی که در زندگی گذشته نصیب من شده است این بوده که با شخصیتهای زیادی آشنا شدم و از نزدیک با هم، مصاحبت و همنشینی داشتیم، و در مسائل سیاسی و اعتقادی هم بحث بودیم، و همۀ اینها هم پیرامون یک محور بوده، و آن اینکه ما برای کشورمان ایران، چه کنیم تا از عقب افتادگی وکم رشدی یا بی رشدی نجات پیدا کند. همۀ راهها را بررسی میکردیم تا بهترینش را اتخاذ کنیم.
و به جهت علاقه به کشور و دین[1]، در مسألۀ ایران، و نیز آزادی، استقلال، و عدالت، در جوانی کوشش میکردیم شخصیتهایی را پیدا کنیم که در این راه تجربه داشته باشند، و در ضمن ذو جنبتین باشند، یعنی هم دیندار باشند و دینداریشان روشن فکرانه و روشنگرانه و بیپیرایه باشد، و هم با ایران دوست باشند و استقلال، آزادی، امنیت و عدالتش را، و سرانجام رستگاری دنیا و آخرت مردمش را بخواهند.
در این راستا، یکی از افرادی که با او آشنا شدم، و به احتمال خیلی زیاد فضل خدا بود که سر راه من قرار گیرد، دکتر چمران بود.
نحوۀ آشنایی
در میانۀ سال 1353 من از دانشگاه آمریکایی بیروت پذیرش گرفته بودم. به همین جهت برای ادامۀ
تحصیل، با همسرم باید عازم لبنان میشدیم. در آن زمان یکی از برادرانم، برای احداث شهر جدید شاهینشهر، در بیست کیلومتری شمال اصفهان، با یک شرکت شهرسازی همکاری داشت که آقایان میرحسین موسوی، عبدالعلی بازرگان و مهدی چمران در آن شاغل بودند. مهندس مهدی چمران به برادرم میگوید که در لبنان برادری دارد و میخواهد پولی[2] برایش بفرستد ولی نشانی از او ندارد. من گفتم شاید بتوانم او را پیدا کنم.
در جستجوی چمران
مقدمات ثبت نام در دانشگاه و تهیه مسکن مدتی طول کشید، ضمن اینکه مترصد هم بودم که کجا میشود او را پیدا کرد. رفته رفته متوجه شدم که اینها مورد غضب سفارت شاهنشاهی در بیروت هستند، گذرنامههایشان را هم تمدید نکردهاند، و تا حدودی به صورت مخفی زندگی میکنند، و پیدا کردنشان سخت است، مخصوصاً اگر کسی را نشناسند، که من هم شناخته شده نبودم. به همین جهت ارتباطشان با ایران قطع شده بود، هم ارتباط تلفنی و هم ارتباط نامهیی. کسی از آنها خبر نداشت. البته اگر کسی میآمد و آشنا بود ملاقاتش میکرد، و وقتی به ایران باز میگشت خبر میبرد. مثلاً آقای جواد حجتی کرمانی به لبنان آمده و آقا موسی صدر و چمران را ملاقات کرده بود، بعضاً روحانیون دیگری هم میآمدند و بر میگشتند و خبر میآوردند که بله اینها سلامت هستند. بیشتر این افراد در خاطراتشان این وقایع را ذکر کردهاند.
کم کم یک نفر را پیدا کردیم که با آقا موسی صدر ارتباط داشت. من آقا موسی صدر را نمیشناختم و سابقۀ ایشان را نمیدانستم حتی اسمشان را نشنیده بودم، با اسامی و فعالیتهایشان به وسیلۀ روزنامه آشنا شدم. از جمله سخنرانیها، ملاقاتهای سیاسی با رهبران عرب و سفرهایشان به کشورهای عربی، که همیشه در صدر اخبار جرائد لبنان بود، ولی از دکتر چمران در روزنامهها هیچ خبری نبود.
از آن شخص خواستم ببیند دکتر چمران کجاست و چگونه میشود با او ملاقات کرد. البته برادرشان به من گفته بودند «مصطفی چمران نه دکتر». به این ترتیب بیش از چهار ماه طول کشید تا اطلاع پیدا کردم که دکتر چمران مسؤول یکی از مدارس فنی شهر صور(شیعه نشین) است. تصمیم گرفتم به شهر صور بروم و با ایشان ملاقات کنم. با اینکه احتمال داشت چون مرا نمیشناخت نپزیرد و اتفاقاً در مراحل اولیه همین اتفاق افتاد. خیلی سخت بود که اعتماد کند که من از کجا آمدهام! به دلیل اینکه سفارت ایران جاسوسهای متعددی در شهرهای شیعه نشین داشت. حتی در شهر صور بیش از شهر بعلبک بودند. جالب است بدانید، برخی از این جاسوسها روحانی یا طلبه بودند، واگر هم فی الواقع طلبه نبودند، لباس طلبگی میپوشیدند! البته من بعداً به دلائل و شرایطی که در آن قرار گرفته بودم با آنها مواجه شدم و شناختمشان، و به تشکیلات آقا موسی صدر، مدینیة الزهرا و موسسۀ فنی صور اطلاع دادم که این چند طلبه برای دولت و سفارت ایران جاسوسی میکنند! البته کسب این اطلاعات حدود دو سال بعد اتفاق افتاد.
ارتباط با دکتر چمران
در هر حال چمران را دیدم و جلسۀ اول، گرچه من به او خیلی اطمینان داشتم، و با اینکه گفتم این پول را برادرتان دادهاند، ظاهراً خیلی اعتماد نکرد، مثل اینکه از ایران خبر گرفته بود، ولی فکر میکرد ممکن است جاسوسی باشد که اطلاع پیدا کرده است، و سفارت هم به او پول داده باشد. جو بسیار بدی بود، چون لبنان کشور کاملاً آزادی است و گردش اخبار و اطلاعات در آن خیلی زیاد و به سهولت انجام میگیرد. به همین دلیل هم سیستمهای جاسوسی در لبنان خیلی فعالند و به راحتی میتوانند کار کنند. در هر صورت فکر کنم نزدیک دو ماه طول کشید تا این اعتماد به وجود آمد، البته باید به مرحوم چمران حق میدادیم که در مراحل اولیه اعتماد نکند، ولی بعداً طوری شد که غالباً هفتهیی دو سه شب منزل ما بود، شام میماند ولی برای خوابیدن، آپارتمان ما کوچک بود، گرچه سالن و اتاق خواب مجزا بود، ولی برای خوابیدن نمیماند. خیلی وقتها تنها میآمد با یک بنز کرمی رنگ 200 و من خیلی نگران بودم، تا ما آنجا بودیم همین اتومبیل را داشت و با همان اتومبیل خانوادۀ آقای خمینی را جابجا میکرد، هر جایی که میخواستند بروند، راننده خود دکتر چمران بود، و حتی پس از فقدان آقا موسی صدر که در لیبی پیش آمد، چند سفر با همان بنز به سوریه رفتند. دریک سفر هم که با عبد الحلیم خدّام، که در آن موقع وزیر خارجه بود، دیدار داشت، من نیز ایشان را همراهی کردم. گاهی هم یکی دو نفر از جوانان سازمان امل همراهش بودند. نزدیک انقلاب و بعد از پیروزی، منزل ما کانون اجتماعات شده بود و جوانهای سازمان «امل» که علامت اختصاری عبارت «افواج المقاومة اللبنانیه» است، میآمدند گاهی کنار اتاق ما سی، چهل تا کلاشینکف میچیدند. آن موقع فضا کاملاً عوض شده بود، ولی قبل از انقلاب کسانی که در لبنان فعالیت سیاسی میکردند، کارشان خیلی امنیتی بود، و خیلی باید ملاحظه میکردند. در هرحال دوستی ما خیلی نزدیک و عمیق شد، هم به جهت اعتقادات دینی و برداشتهایی که از آیات قرآن داشتیم و بحثهایی که میکردیم، هم به جهت حالت عرفانی که در چمران بود.
شخصیت دکتر چمران
به طور کلی شناخت و دیدش نسبت به خدا کاملاً معرفتی، روحانی و معنوی بود، آدم احساس میکرد همیشه در محضر خداست، حالتی داشت که دیدنی بود و قابل بیان نیست. از نیایشها و نامههایش که همینطور و بالبداهه مینوشت، یا نامههایی که در آمریکا نوشته و بیشتر مخاطبش آقای دکتر ابراهیم یزدی است، میتوان تا حدودی به شخصیت معنوی و عرفانیش پی برد.[3] خیلی وقتها، زمانی که راجع به لطف خدا، نصرت خدا و فضل خدا بحث میشد، شدیداً گریه میکرد، آنقدر که موهای صورتش که پُرپُشت هم بود، خیس میشد. طوری میشد که من و خانم هم که اطرافش بودیم گریه میکردیم. گاهی از نامردمی افراد صحبت میکرد، چه عرب، چه ایرانی، بعضی را اسم میبرد، و در این تعاریف هم از سوز دل گریه میکرد. صحبت از پیروزی انقلاب نبود، ولی من شدیداً، مثل الآن، که به آیات قرآن اعتقاد دارم که جهان همیشه در حال تحول است، و هیچ ظلمی پایدار نمیماند، آن موقع هم این بحثهای اعتقادی را داشتیم و باورش خیلی سخت بود که بگوییم شاه با آن قدرت مستقر و با ثبات، ممکن است سقوط کند، اصلاً میخندیدند. در آن زمان از این افرادی که تحت همین عناوین میرفتند به لبنان و در اردوگاههای فلسطینی بیشتر آموزش نظامی ببینند و بیایند ایران و برای سرنگونی نظام شاهنشاهی جنگ مسلحانه بکنند، از آنها هم یک دلخوریهایی داشت، و ناراحت بود، وقتی از این نامردمیها تعریف میکرد خیلی گریه میکرد. گاهی میگفت دل من به حال این جوانها میسوزد که از روی سادگی و ندانم کاری میآیند و اسیر یک عدهیی میشوند که آنها خودشان به یک جریانهای جهانی و بین المللی وابستهاند. خوب پذیرش این تحلیلها در آن ایام بسیار سخت بود. شبهای مفصلی داشتیم و خیلی از این لحظات را من ضبط کردم و البته او هم خیلی تأکید بر محافظت این نوارها میکرد، منتهی باید بگویم، یکی از خدماتی که انقلاب به خودش کرد، من اسمش را میگزارم خدمت، این بود که در سال شصت و هفت در اولین هجومی که به منزل ما شد، آرشیو من را که شامل نوارهای دکتر چمران هم بود، بردند. نمیدانم چه کارش کردند، از جمله چیزهای دیگری که برده شد، کتابی بود که من راجع به جنگهای داخلی لبنان، روز به روز مینوشتم، چون عبور من هر روز از خیابانهایی بود که در حاشیۀ جبهه جنگ قرار داشت، ضمناً روزنامهها، سخنرانیها و گفتگوها را هم ترجمه میکردم و مطالب زیادی هم از دکتر چمران مینوشتم، که به طور کلی چیزی حدود هزار صفحه بود و دیگر هم امکان بازنویسیش نشد! چون آدم مطلب را همان وقت که مینویسد، با احساس آن زمان مینویسد، و فرق میکند تا اینکه بعد بنویسد! الان شما فرض بگیرید که بخواهید فکر بکنید سه، چهار روز پیش چه کسی را دیدهاید، چه کسی آمده منزلتان و کجا رفتید؟ خیلی از اینها را ممکن است به یاد نیاورید، حداقل من اینطور هستم، البته دیگر اطمینان خاطر هم نداشتم که مجدداً بنویسم و نیایند و نبرند!
بازگشت به ایران
این ایام گذشت، انقلاب پیروز شد، هنگام بازگشت به ایران فرارسید. مرحوم چمران روز 12 اسفند بود که همراه با گروهی از ایرانیانی که گذرنامه نداشتند و نیز مهمانان عرب، عازم ایران شد.
در آن موقع من مسؤول سفارت ایران در بیروت بودم. یکی از مسؤولها، حداقل مسؤول این جناح انقلابی، من بودم. یعنی من اینها را میشناختم. کسانی که در سفارت بودند کار از دستشان گرفته شده بود، آقای پرویز اتابکی بود که کاردار بود. در همین بحبوحۀ انقلاب آمده بود. ایشان خیلی خوب و مثبت بود و بدون مشورت من هم کاری نمیکرد. الآن باید حدود هشتاد و پنج شش سال داشته باشد. دکتر چمران و همسرش، در تاریخ 12 اسفند ماه با هواپیمایی متشکل از افراد مذکور که تمایل به دیدن آقای خمینی داشتند به ایران آمدند. همسر مرحوم چمران بعد از چند روز از ایران به لبنان برگشت. نام او غاده بود و کارشناسی روزنامه نگاری داشت. غاده در سفر بعدی که عازم ایران بود، چون عرب زبان بود و فارسی نمیدانست، همسفر ما شد، خرداد 58 درس من تقریباً تمام شده بود، و من و خانم و دو دخترم هم راهی ایران بودیم.
پرواز مستقیم هم به فرودگاه تهران نبود. رفتیم به کویت و از آنجا آمدیم به تهران. اوائل شب رسیدیم. نُه یا ده شب بود. آقای مهدی چمران آمده بود استقبال خانم برادرش. وقتی ما به ایران آمدیم، چمران یکی از معاونین نخست وزیر شده بود، و مسؤول امور انقلاب در نخست وزیری بود. من هم وقتی رفتم، همانجا مستقر شدم تا دو ماه. در ظرف این مدت جهاد سازندگی و سپاه تشکیل شد. سپاه پاسدارن با طراحی دکتر یزدی در دولت موقت به این جهت تشکیل شد که جلوگیری کند از اینکه نیروهای شاهنشاهی دوباره متشکل شوند، و دست به کودتایی بزنند. تهیۀ پیش نویس قانون اساسی هم آن زمان شروع شد. بعد از دو ماه دیدم نمیشود کار کرد، مرحوم چمران هم خیلی اصرار کرد که بمانم! گفتم نه! من توصیه میکنم هیچ کس نماند! به مرحوم بازرگان هم گفتم شما باید استعفاء بدهید، چون اینها نمیگزارند کاری انجام بگیرد! بعد از این جریان بود که بناء به پیشنهاد دکتر چمران، از طرف شورای انقلاب، مأموریتی به من دادند برای سیستان و بلوچستان. چونکه منطقۀ بلوچستان نا امن بود و از خاش به چابهار کسی جرأت نداشت برود. من قبول کردم که بروم. 15 روز آنجا بودم، گزارشی از منطقه تهیه کردم، آوردم به مرحوم مهندس بازرگان دادم و به اصفهان برگشتم و کار علمی خودم را شروع کردم.
مأموریت در لبنان و عراق
دی ماه بود که دکتر چمران تلفن زد که فوری به تهران بیا. من بلافاصله رفتم. گفت باید با شخص دیگری از دوستان به نام جواد یارجانی، به لبنان بروی. و آنجا عدهیی را که میدانی باید بیایند، دعوت کنی که در اولین مراسم سالگرد پیروزی انقلاب شرکت کنند[4]. و هم اینکه در سفارت هم الآن کسی نیست. تقریباً بیست و چهار ساعتی طول کشید که بلیط و گذرنامه آماده شد. به فرودگاه سوریه رفتم و از آنجا با اتومبیل به سمت بیروت عازم شدم. آقای یارجانی چند روز پیش از من به اتفاق همسرشان به لبنان رفته بودند. حدود دو ماه یا قدری بیشتر، با آقای یارجانی در بیروت بودیم.
به جهت گزارشهایی که ما از لبنان میدادیم در راستای تصمیماتی که صدام جهت پیشگیری از نفوذ انقلاب ایران در عراق، و نیز از شورش شیعیان عراق میگرفت، مأموریتی به ما دادند برای سفر به بغداد. در واقع لبنان مرکز بود. ما گزارش میدادیم، این گزارشها را دکتر چمران و دکتر یزدی میدیدند. بعد به شورای انقلاب برده میشد. چون دولت موقت در آبان همان سال استعفاء داده بود. پیرو همان گزارشها گفتند به عراق بروید و با آقای دعائی، در مورد همین مسأله که چه باید کرد و نیز تبادل اطلاعات صحبت کنید. از بیروت به بغداد رفتیم و پس از چهار روز توقف، به ایران برگشتیم.
چمران در جنگ
پس از این سفر مجدداً به اصفهان آمدم، از اینجا به بعد ارتباط من با دکتر چمران تلفنی بود، تا شهریور 59 شش ماه بعد از سفرمان به عراق و هفت ماه بعد از گزارشهایی که دادیم مبنی بر اینکه صدام تصمیم به راه اندازی جنگ دارد، جنگ شروع شد. چمران بلافاصله مجلس را رها کرد و در استانداری اهواز مستقر شد و ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل داد. افرادی معرفی میشدند به آنجا که از اصفهان هم من معرفی کردم.
بالاخره در عملیات سوسنگرد تیر به پایش خورد و مجروح شد، مدتی در بیمارستان بود و دو مرتبه راهی جبهه شد. هر بار که با هم تلفنی صحبت میکردیم خیلی اظهار ملالت روحی و خستگی میکرد از وضعی که برای او پیش آوردهاند و پیش میآورند. خلاصۀ کلامش این بود که اینها نمیخواهند کسی برای مملکت و برای دین کار کند. این بچهها با چه شور و اشتیاقی، حتی از لبنان آمدهاند و میجنگند ـ اگر بهشت زهرا بروید دور قبر چمران میبینید که تعداد زیادی اسمهای عربی هست که از صور و بعلبک آمده بودند و شهید شدهاند ـ کار شکنی میکنند، مانع تراشی میکنند، جلوگیری میکنند از اینکه مهماتی را که خودمان تهیه میکنیم، به دستمان برسد. به هر حال خیلی ناراحت بود، نمیدانم حالا چطور این حالات و وقایع را بیان بکنم.
آخرین گفتگو
آخرین تلفن روزی بود که چمران به تهران آمده بود برای شرکت در مراسم شهادت علی عباس، که یکی از جوانهای رشید لبنانی بود. اوایل سال شصت بود و رأی مبنی بر عدم کفایت بنی صدر صادر شده و رئیس جمهور از سمت خود عزل شده بود. من به چمران گفتم که شما با این اظهار خستگی و ملالت و کار شکنی که در آنجا هست به جبهه برنگرد و در تهران بمان، چونکه من شنیدهام امام خمینی خیلی مایلند شما رئیس جمهور بشوید، البته نمیدانم تا چه اندازه صحت دارد؟! شروع به گریستن کرد که من مرگم را از خدا خواستهام و به هیچ چیز دنیا علاقهیی ندارم، از همه چیز خسته شدهام! فقط آرزویم وصال محبوب است و میدانم که این سفر، سفر آخر من است و دیگر بر نمیگردم، میروم که بر نگردم!
ظاهراً در آن سفر در اتومبیل چیزهایی نوشته که چاپ شده است، آنجا خیلی دقیق نوشته خستگی و ملالتش از اطرافیان و اوضاع و نامردمیها راکه خودش اسم گزاشته «نابخردیها و نفاقها»، از دوروییها و ریاها میگوید. خلاصه خیلی اظهار خستگی میکند. خوب در هر حال شاید آنقدر دلش سوخته و مشتاق وصال یار و محبوبش بود که دعایش مستجاب شد! چون خودش که نمیدانست که آنجا خمپاره میآید و کشته میشود، ولی دقیقاً اطمینان داشت و میگفت این سفر آخر من است و من دیگر بر نمیگردم! تصمیم گرفتهام بروم! و این اتفاق هم افتاد.
یکی از افتخاراتی که در زندگی گذشته نصیب من شده است این بوده که با شخصیتهای زیادی آشنا شدم و از نزدیک با هم، مصاحبت و همنشینی داشتیم، و در مسائل سیاسی و اعتقادی هم بحث بودیم، و همۀ اینها هم پیرامون یک محور بوده، و آن اینکه ما برای کشورمان ایران، چه کنیم تا از عقب افتادگی وکم رشدی یا بی رشدی نجات پیدا کند. همۀ راهها را بررسی میکردیم تا بهترینش را اتخاذ کنیم.
و به جهت علاقه به کشور و دین[1]، در مسألۀ ایران، و نیز آزادی، استقلال، و عدالت، در جوانی کوشش میکردیم شخصیتهایی را پیدا کنیم که در این راه تجربه داشته باشند، و در ضمن ذو جنبتین باشند، یعنی هم دیندار باشند و دینداریشان روشن فکرانه و روشنگرانه و بیپیرایه باشد، و هم با ایران دوست باشند و استقلال، آزادی، امنیت و عدالتش را، و سرانجام رستگاری دنیا و آخرت مردمش را بخواهند.
در این راستا، یکی از افرادی که با او آشنا شدم، و به احتمال خیلی زیاد فضل خدا بود که سر راه من قرار گیرد، دکتر چمران بود.
نحوۀ آشنایی
در میانۀ سال 1353 من از دانشگاه آمریکایی بیروت پذیرش گرفته بودم. به همین جهت برای ادامۀ
تحصیل، با همسرم باید عازم لبنان میشدیم. در آن زمان یکی از برادرانم، برای احداث شهر جدید شاهینشهر، در بیست کیلومتری شمال اصفهان، با یک شرکت شهرسازی همکاری داشت که آقایان میرحسین موسوی، عبدالعلی بازرگان و مهدی چمران در آن شاغل بودند. مهندس مهدی چمران به برادرم میگوید که در لبنان برادری دارد و میخواهد پولی[2] برایش بفرستد ولی نشانی از او ندارد. من گفتم شاید بتوانم او را پیدا کنم.
در جستجوی چمران
مقدمات ثبت نام در دانشگاه و تهیه مسکن مدتی طول کشید، ضمن اینکه مترصد هم بودم که کجا میشود او را پیدا کرد. رفته رفته متوجه شدم که اینها مورد غضب سفارت شاهنشاهی در بیروت هستند، گذرنامههایشان را هم تمدید نکردهاند، و تا حدودی به صورت مخفی زندگی میکنند، و پیدا کردنشان سخت است، مخصوصاً اگر کسی را نشناسند، که من هم شناخته شده نبودم. به همین جهت ارتباطشان با ایران قطع شده بود، هم ارتباط تلفنی و هم ارتباط نامهیی. کسی از آنها خبر نداشت. البته اگر کسی میآمد و آشنا بود ملاقاتش میکرد، و وقتی به ایران باز میگشت خبر میبرد. مثلاً آقای جواد حجتی کرمانی به لبنان آمده و آقا موسی صدر و چمران را ملاقات کرده بود، بعضاً روحانیون دیگری هم میآمدند و بر میگشتند و خبر میآوردند که بله اینها سلامت هستند. بیشتر این افراد در خاطراتشان این وقایع را ذکر کردهاند.
کم کم یک نفر را پیدا کردیم که با آقا موسی صدر ارتباط داشت. من آقا موسی صدر را نمیشناختم و سابقۀ ایشان را نمیدانستم حتی اسمشان را نشنیده بودم، با اسامی و فعالیتهایشان به وسیلۀ روزنامه آشنا شدم. از جمله سخنرانیها، ملاقاتهای سیاسی با رهبران عرب و سفرهایشان به کشورهای عربی، که همیشه در صدر اخبار جرائد لبنان بود، ولی از دکتر چمران در روزنامهها هیچ خبری نبود.
از آن شخص خواستم ببیند دکتر چمران کجاست و چگونه میشود با او ملاقات کرد. البته برادرشان به من گفته بودند «مصطفی چمران نه دکتر». به این ترتیب بیش از چهار ماه طول کشید تا اطلاع پیدا کردم که دکتر چمران مسؤول یکی از مدارس فنی شهر صور(شیعه نشین) است. تصمیم گرفتم به شهر صور بروم و با ایشان ملاقات کنم. با اینکه احتمال داشت چون مرا نمیشناخت نپزیرد و اتفاقاً در مراحل اولیه همین اتفاق افتاد. خیلی سخت بود که اعتماد کند که من از کجا آمدهام! به دلیل اینکه سفارت ایران جاسوسهای متعددی در شهرهای شیعه نشین داشت. حتی در شهر صور بیش از شهر بعلبک بودند. جالب است بدانید، برخی از این جاسوسها روحانی یا طلبه بودند، واگر هم فی الواقع طلبه نبودند، لباس طلبگی میپوشیدند! البته من بعداً به دلائل و شرایطی که در آن قرار گرفته بودم با آنها مواجه شدم و شناختمشان، و به تشکیلات آقا موسی صدر، مدینیة الزهرا و موسسۀ فنی صور اطلاع دادم که این چند طلبه برای دولت و سفارت ایران جاسوسی میکنند! البته کسب این اطلاعات حدود دو سال بعد اتفاق افتاد.
ارتباط با دکتر چمران
در هر حال چمران را دیدم و جلسۀ اول، گرچه من به او خیلی اطمینان داشتم، و با اینکه گفتم این پول را برادرتان دادهاند، ظاهراً خیلی اعتماد نکرد، مثل اینکه از ایران خبر گرفته بود، ولی فکر میکرد ممکن است جاسوسی باشد که اطلاع پیدا کرده است، و سفارت هم به او پول داده باشد. جو بسیار بدی بود، چون لبنان کشور کاملاً آزادی است و گردش اخبار و اطلاعات در آن خیلی زیاد و به سهولت انجام میگیرد. به همین دلیل هم سیستمهای جاسوسی در لبنان خیلی فعالند و به راحتی میتوانند کار کنند. در هر صورت فکر کنم نزدیک دو ماه طول کشید تا این اعتماد به وجود آمد، البته باید به مرحوم چمران حق میدادیم که در مراحل اولیه اعتماد نکند، ولی بعداً طوری شد که غالباً هفتهیی دو سه شب منزل ما بود، شام میماند ولی برای خوابیدن، آپارتمان ما کوچک بود، گرچه سالن و اتاق خواب مجزا بود، ولی برای خوابیدن نمیماند. خیلی وقتها تنها میآمد با یک بنز کرمی رنگ 200 و من خیلی نگران بودم، تا ما آنجا بودیم همین اتومبیل را داشت و با همان اتومبیل خانوادۀ آقای خمینی را جابجا میکرد، هر جایی که میخواستند بروند، راننده خود دکتر چمران بود، و حتی پس از فقدان آقا موسی صدر که در لیبی پیش آمد، چند سفر با همان بنز به سوریه رفتند. دریک سفر هم که با عبد الحلیم خدّام، که در آن موقع وزیر خارجه بود، دیدار داشت، من نیز ایشان را همراهی کردم. گاهی هم یکی دو نفر از جوانان سازمان امل همراهش بودند. نزدیک انقلاب و بعد از پیروزی، منزل ما کانون اجتماعات شده بود و جوانهای سازمان «امل» که علامت اختصاری عبارت «افواج المقاومة اللبنانیه» است، میآمدند گاهی کنار اتاق ما سی، چهل تا کلاشینکف میچیدند. آن موقع فضا کاملاً عوض شده بود، ولی قبل از انقلاب کسانی که در لبنان فعالیت سیاسی میکردند، کارشان خیلی امنیتی بود، و خیلی باید ملاحظه میکردند. در هرحال دوستی ما خیلی نزدیک و عمیق شد، هم به جهت اعتقادات دینی و برداشتهایی که از آیات قرآن داشتیم و بحثهایی که میکردیم، هم به جهت حالت عرفانی که در چمران بود.
شخصیت دکتر چمران
به طور کلی شناخت و دیدش نسبت به خدا کاملاً معرفتی، روحانی و معنوی بود، آدم احساس میکرد همیشه در محضر خداست، حالتی داشت که دیدنی بود و قابل بیان نیست. از نیایشها و نامههایش که همینطور و بالبداهه مینوشت، یا نامههایی که در آمریکا نوشته و بیشتر مخاطبش آقای دکتر ابراهیم یزدی است، میتوان تا حدودی به شخصیت معنوی و عرفانیش پی برد.[3] خیلی وقتها، زمانی که راجع به لطف خدا، نصرت خدا و فضل خدا بحث میشد، شدیداً گریه میکرد، آنقدر که موهای صورتش که پُرپُشت هم بود، خیس میشد. طوری میشد که من و خانم هم که اطرافش بودیم گریه میکردیم. گاهی از نامردمی افراد صحبت میکرد، چه عرب، چه ایرانی، بعضی را اسم میبرد، و در این تعاریف هم از سوز دل گریه میکرد. صحبت از پیروزی انقلاب نبود، ولی من شدیداً، مثل الآن، که به آیات قرآن اعتقاد دارم که جهان همیشه در حال تحول است، و هیچ ظلمی پایدار نمیماند، آن موقع هم این بحثهای اعتقادی را داشتیم و باورش خیلی سخت بود که بگوییم شاه با آن قدرت مستقر و با ثبات، ممکن است سقوط کند، اصلاً میخندیدند. در آن زمان از این افرادی که تحت همین عناوین میرفتند به لبنان و در اردوگاههای فلسطینی بیشتر آموزش نظامی ببینند و بیایند ایران و برای سرنگونی نظام شاهنشاهی جنگ مسلحانه بکنند، از آنها هم یک دلخوریهایی داشت، و ناراحت بود، وقتی از این نامردمیها تعریف میکرد خیلی گریه میکرد. گاهی میگفت دل من به حال این جوانها میسوزد که از روی سادگی و ندانم کاری میآیند و اسیر یک عدهیی میشوند که آنها خودشان به یک جریانهای جهانی و بین المللی وابستهاند. خوب پذیرش این تحلیلها در آن ایام بسیار سخت بود. شبهای مفصلی داشتیم و خیلی از این لحظات را من ضبط کردم و البته او هم خیلی تأکید بر محافظت این نوارها میکرد، منتهی باید بگویم، یکی از خدماتی که انقلاب به خودش کرد، من اسمش را میگزارم خدمت، این بود که در سال شصت و هفت در اولین هجومی که به منزل ما شد، آرشیو من را که شامل نوارهای دکتر چمران هم بود، بردند. نمیدانم چه کارش کردند، از جمله چیزهای دیگری که برده شد، کتابی بود که من راجع به جنگهای داخلی لبنان، روز به روز مینوشتم، چون عبور من هر روز از خیابانهایی بود که در حاشیۀ جبهه جنگ قرار داشت، ضمناً روزنامهها، سخنرانیها و گفتگوها را هم ترجمه میکردم و مطالب زیادی هم از دکتر چمران مینوشتم، که به طور کلی چیزی حدود هزار صفحه بود و دیگر هم امکان بازنویسیش نشد! چون آدم مطلب را همان وقت که مینویسد، با احساس آن زمان مینویسد، و فرق میکند تا اینکه بعد بنویسد! الان شما فرض بگیرید که بخواهید فکر بکنید سه، چهار روز پیش چه کسی را دیدهاید، چه کسی آمده منزلتان و کجا رفتید؟ خیلی از اینها را ممکن است به یاد نیاورید، حداقل من اینطور هستم، البته دیگر اطمینان خاطر هم نداشتم که مجدداً بنویسم و نیایند و نبرند!
بازگشت به ایران
این ایام گذشت، انقلاب پیروز شد، هنگام بازگشت به ایران فرارسید. مرحوم چمران روز 12 اسفند بود که همراه با گروهی از ایرانیانی که گذرنامه نداشتند و نیز مهمانان عرب، عازم ایران شد.
در آن موقع من مسؤول سفارت ایران در بیروت بودم. یکی از مسؤولها، حداقل مسؤول این جناح انقلابی، من بودم. یعنی من اینها را میشناختم. کسانی که در سفارت بودند کار از دستشان گرفته شده بود، آقای پرویز اتابکی بود که کاردار بود. در همین بحبوحۀ انقلاب آمده بود. ایشان خیلی خوب و مثبت بود و بدون مشورت من هم کاری نمیکرد. الآن باید حدود هشتاد و پنج شش سال داشته باشد. دکتر چمران و همسرش، در تاریخ 12 اسفند ماه با هواپیمایی متشکل از افراد مذکور که تمایل به دیدن آقای خمینی داشتند به ایران آمدند. همسر مرحوم چمران بعد از چند روز از ایران به لبنان برگشت. نام او غاده بود و کارشناسی روزنامه نگاری داشت. غاده در سفر بعدی که عازم ایران بود، چون عرب زبان بود و فارسی نمیدانست، همسفر ما شد، خرداد 58 درس من تقریباً تمام شده بود، و من و خانم و دو دخترم هم راهی ایران بودیم.
پرواز مستقیم هم به فرودگاه تهران نبود. رفتیم به کویت و از آنجا آمدیم به تهران. اوائل شب رسیدیم. نُه یا ده شب بود. آقای مهدی چمران آمده بود استقبال خانم برادرش. وقتی ما به ایران آمدیم، چمران یکی از معاونین نخست وزیر شده بود، و مسؤول امور انقلاب در نخست وزیری بود. من هم وقتی رفتم، همانجا مستقر شدم تا دو ماه. در ظرف این مدت جهاد سازندگی و سپاه تشکیل شد. سپاه پاسدارن با طراحی دکتر یزدی در دولت موقت به این جهت تشکیل شد که جلوگیری کند از اینکه نیروهای شاهنشاهی دوباره متشکل شوند، و دست به کودتایی بزنند. تهیۀ پیش نویس قانون اساسی هم آن زمان شروع شد. بعد از دو ماه دیدم نمیشود کار کرد، مرحوم چمران هم خیلی اصرار کرد که بمانم! گفتم نه! من توصیه میکنم هیچ کس نماند! به مرحوم بازرگان هم گفتم شما باید استعفاء بدهید، چون اینها نمیگزارند کاری انجام بگیرد! بعد از این جریان بود که بناء به پیشنهاد دکتر چمران، از طرف شورای انقلاب، مأموریتی به من دادند برای سیستان و بلوچستان. چونکه منطقۀ بلوچستان نا امن بود و از خاش به چابهار کسی جرأت نداشت برود. من قبول کردم که بروم. 15 روز آنجا بودم، گزارشی از منطقه تهیه کردم، آوردم به مرحوم مهندس بازرگان دادم و به اصفهان برگشتم و کار علمی خودم را شروع کردم.
مأموریت در لبنان و عراق
دی ماه بود که دکتر چمران تلفن زد که فوری به تهران بیا. من بلافاصله رفتم. گفت باید با شخص دیگری از دوستان به نام جواد یارجانی، به لبنان بروی. و آنجا عدهیی را که میدانی باید بیایند، دعوت کنی که در اولین مراسم سالگرد پیروزی انقلاب شرکت کنند[4]. و هم اینکه در سفارت هم الآن کسی نیست. تقریباً بیست و چهار ساعتی طول کشید که بلیط و گذرنامه آماده شد. به فرودگاه سوریه رفتم و از آنجا با اتومبیل به سمت بیروت عازم شدم. آقای یارجانی چند روز پیش از من به اتفاق همسرشان به لبنان رفته بودند. حدود دو ماه یا قدری بیشتر، با آقای یارجانی در بیروت بودیم.
به جهت گزارشهایی که ما از لبنان میدادیم در راستای تصمیماتی که صدام جهت پیشگیری از نفوذ انقلاب ایران در عراق، و نیز از شورش شیعیان عراق میگرفت، مأموریتی به ما دادند برای سفر به بغداد. در واقع لبنان مرکز بود. ما گزارش میدادیم، این گزارشها را دکتر چمران و دکتر یزدی میدیدند. بعد به شورای انقلاب برده میشد. چون دولت موقت در آبان همان سال استعفاء داده بود. پیرو همان گزارشها گفتند به عراق بروید و با آقای دعائی، در مورد همین مسأله که چه باید کرد و نیز تبادل اطلاعات صحبت کنید. از بیروت به بغداد رفتیم و پس از چهار روز توقف، به ایران برگشتیم.
چمران در جنگ
پس از این سفر مجدداً به اصفهان آمدم، از اینجا به بعد ارتباط من با دکتر چمران تلفنی بود، تا شهریور 59 شش ماه بعد از سفرمان به عراق و هفت ماه بعد از گزارشهایی که دادیم مبنی بر اینکه صدام تصمیم به راه اندازی جنگ دارد، جنگ شروع شد. چمران بلافاصله مجلس را رها کرد و در استانداری اهواز مستقر شد و ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل داد. افرادی معرفی میشدند به آنجا که از اصفهان هم من معرفی کردم.
بالاخره در عملیات سوسنگرد تیر به پایش خورد و مجروح شد، مدتی در بیمارستان بود و دو مرتبه راهی جبهه شد. هر بار که با هم تلفنی صحبت میکردیم خیلی اظهار ملالت روحی و خستگی میکرد از وضعی که برای او پیش آوردهاند و پیش میآورند. خلاصۀ کلامش این بود که اینها نمیخواهند کسی برای مملکت و برای دین کار کند. این بچهها با چه شور و اشتیاقی، حتی از لبنان آمدهاند و میجنگند ـ اگر بهشت زهرا بروید دور قبر چمران میبینید که تعداد زیادی اسمهای عربی هست که از صور و بعلبک آمده بودند و شهید شدهاند ـ کار شکنی میکنند، مانع تراشی میکنند، جلوگیری میکنند از اینکه مهماتی را که خودمان تهیه میکنیم، به دستمان برسد. به هر حال خیلی ناراحت بود، نمیدانم حالا چطور این حالات و وقایع را بیان بکنم.
آخرین گفتگو
آخرین تلفن روزی بود که چمران به تهران آمده بود برای شرکت در مراسم شهادت علی عباس، که یکی از جوانهای رشید لبنانی بود. اوایل سال شصت بود و رأی مبنی بر عدم کفایت بنی صدر صادر شده و رئیس جمهور از سمت خود عزل شده بود. من به چمران گفتم که شما با این اظهار خستگی و ملالت و کار شکنی که در آنجا هست به جبهه برنگرد و در تهران بمان، چونکه من شنیدهام امام خمینی خیلی مایلند شما رئیس جمهور بشوید، البته نمیدانم تا چه اندازه صحت دارد؟! شروع به گریستن کرد که من مرگم را از خدا خواستهام و به هیچ چیز دنیا علاقهیی ندارم، از همه چیز خسته شدهام! فقط آرزویم وصال محبوب است و میدانم که این سفر، سفر آخر من است و دیگر بر نمیگردم، میروم که بر نگردم!
ظاهراً در آن سفر در اتومبیل چیزهایی نوشته که چاپ شده است، آنجا خیلی دقیق نوشته خستگی و ملالتش از اطرافیان و اوضاع و نامردمیها راکه خودش اسم گزاشته «نابخردیها و نفاقها»، از دوروییها و ریاها میگوید. خلاصه خیلی اظهار خستگی میکند. خوب در هر حال شاید آنقدر دلش سوخته و مشتاق وصال یار و محبوبش بود که دعایش مستجاب شد! چون خودش که نمیدانست که آنجا خمپاره میآید و کشته میشود، ولی دقیقاً اطمینان داشت و میگفت این سفر آخر من است و من دیگر بر نمیگردم! تصمیم گرفتهام بروم! و این اتفاق هم افتاد.
[1]ـ فضل الهی یا جبر تاریخی موجب شده بود من در یک خانوادهیی متولد شوم که پدر یک دیدگاه و نظر بسیار روشنگرانه و بی پیرایهای نسبت به قرآن و دین داشتند، بناءبراین کار را برای ما آسان کرده بود از این جهت که راه را کج نرفتیم که دوباره برگردیم و از اول شروع کنیم. از ابتدای کودکی با مسائل اصلی و اصیل دین آشنا شدیم و راههای دفاع از آن را هم یاد میگرفتیم و مسأله هم عقلی بود.
[2] ـ مبلغ هفتاد هزار تومان
[3] ـ من کپی خطی نامههایش را دارم، که البته، در کتابی که دکتر یزدی راجع به دکتر چمران چاپ کرده، مجموع این نامهها هست.
[4] ـ 22 بهمن، سال58