دفتر نشر آثار علامه حکیم سید محمد جواد موسوی غروی

لیست اشخاص

کد : 385
تاریخ انتشار : 1392/06/20

آشنایی با مهندس بازرگان

در اوائل آبان ماه سال 1344 بود که گفتند 17 نفر به جز آقای طالقانی، به برازجان تبعید شده‌اند. به گفتۀ مهندس سحابی و بازرگان؛ دلیل این تبعید، امضاء کردن تعهدنامه‌یی مبنی بر اعتصاب غذا در زندان بود که گویا آقای طالقانی اعتصاب غذا را حرام می‌دانستند و ظاهراً در آن شرکت نمی‌کنند. ولی عملاً شرکت کردند، و از این جهت هم تبعید نمی‌شوند. ایشان را سال 52 که من کرمان بودم به زابل تبعید کردند که حالا این موضوع جریان دیگری دارد و همان سال فکر کنم آقای خامنه‌یی در ایرانشهر تبعید بودند…
نقل خاطرات مخصوصاً برای افرادی که در کشورهای جهان سوم زندگی می‌کنند، جالب، آموزنده و گسترده است. به ویژه اگر کسی سنینی را گزرانده باشد، در هر سه مورد می‌تواند حوادث و وقایعی را به یاد داشته باشد که برای نسل‌های بعدی مفید باشد. من به جهت اینکه در یک خانواده‌ای بودم که در جریان تحولات مملکت قرار داشت و همین‌طور در بخشی از فرهنگ دینی مردم مؤثر بود، طبعاً از کودکی در جریان بسیاری از تحولات و مسائل  قرار می‌گرفتم.
 و اما تقسیم‌بندی این مسائل خیلی مهم است که به چه صورتی طبقه بندی شود که مفیدتر باشد، بعضی از کتاب‌های خاطراتی که من دیده‌ام متضمن گاه‌شمار است، یعنی از روزی شروع کرده‌اند که آن هم یک تقسیم بندی دارد. مثلاً مرحوم بازرگان یا دیگرانی که مخصوصاً از مشروطه وقایع‌نگاری و خاطره‌نویسی کرده‌اند، تاریخ حیاتشان را به بخش‌های مختلفی تقسیم نموده‌اند. بخش زندان، روز به روز، بخش سفر حج، روز به روز، بخش سیاستمداری یا دولتمداری، یا در قدرت بودن، یا خلاف آن، یعنی خارج از قدرت بودن. اینها روز به روز است، بناءبراین می‌شود که خاطرات را روز به روز هم نقل کرد. البته یک حافظۀ بسیار قوی می‎خواهد که همه چیز را به یاد بیاورد. معمولاً خاطرات دربرگیرندۀ نکات مهم و وقایعی است که در زندگی انسان اتفاق افتاده، یا شاهد و ناظر آن بوده است، یا از کمی دورتر آن‌را شنیده و آثارش را لمس کرده است. البته من هنوز فکر نکرده‌ام که این خاطرات را چطور تقسیم بندی کنم. ولی قطعاً آن چیزی که در تقسیم بندی‌ها باب است، دوران کودکی، دوران نوجوانی، دوران جوانی، دوران میانسالی و دوران پیری و سالخوردگی است، که من در بخش اخیر آن زندگی می‌کنم و فصول دیگر را پشت سر گذاشته‌ام.
چگونگی آشنایی با مهندس بازرگان
دوران کودکی ضمن اینکه بخشی از خاطرات خانه را در بر دارد، خاطرات دبستان و رفت و آمدهای به دبستان را نیز در بر گیرنده است. بعد خاطرات نوجوانی که در واقع در زمان ما دورۀ اول دبیرستان و دورۀ دوم دبیرستان بود، که حالا تبدیل به راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی شده است. دوستانی که انسان مخصوصاً در دبیرستان و دوران دانشجویی پیدا می‌کند به یاد ماندنی هستند. چون همانهایند که آهسته آهسته رشد می‌کنند، و بعضی از آنها مقامات و مسؤولیت‌هایی را هم در کشور بدست می‌آوردند. در این دوره‌ها خاطرات بعضی از دوستانی که در نیمکت‌های مدرسه با آدم آشنا شدند خیلی سخت و غم انگیز است، و بعضی‌ها خوب و بعضی‌ها هم تقریباً خنثی و بی حاصل است. در هر حال من بدون تقسیم بندی در این جلسه برای شما یک خاطره را با پیش زمینه‌های آن تعریف می‌کنم که در ارتباط با شناختن و آشنا شدن با مرحوم مهندس بازرگان است، که موافق و مخالف به برجستگی علمی، سیاسی و شاخص بودن اخلاق در میان هم ردیف‌های خود او معترفند، و همینطور به دینداری او که اخلاق او هم برآمده از نوع دینداری و نگرش او به جهان بود، و نیز شناخت او از خدا و آخرت، و ایمانی که به این دو موضوع اصلی داشت.
دوران دبیرستان
مدرسۀ ادب، که من در آن مشغول تحصیل بودم، هم از نظر دبیران و هم از نظر دانش‌آموزان یک دبیرستان کاملاً سیاسی بود و بسیاری از افرادی که در آن دوره با ما بودند از رجال مهمی شدند که برخی به زندان افتادند و اعدام شدند و یا  امروز هستند، برخی دیگر بعد از انقلاب به زندان افتادند و یا اینکه بعد از انقلاب سمتها و پستهای مهمی را احراز کردند. کسانی هم بودند که به خارج رفتند و در آنجا ادامۀ تحصیل دادند و حالا از اساتید بزرگ خارج کشور هستند، که البته من نامی از آنها نمی‌برم چون ممکن است خودشان نخواهند در اینجا اسمی از ایشان برده شود. بناء‌براین زمینه برایم فراهم بود و بستر خانوادگی نیز که یک محیط فرهنگی، دینی، سیاسی و محرک بود، تا در دبیرستان  میان هم‌قطاران خودمان به عنوان کسی که می‌تواند یک جریان سیاسی خاص را با یک اندیشه هدایت کند، شاخص بشوم.
 به جهت اینکه بینش ما دینی بود، بیشتر سراغ چهره‌های سیاسی دیندار می‌رفتیم. در آن موقع مشاهیر بعد از مرحوم دکتر مصدق و دکتر حسین فاطمی و دیگرانی که در این رده بودند، چهره‌های سیاسی مذهبی که ما قبول داشتیم و با دیدگاه‌های ما همخوانی داشتند، مرحومان طالقانی و بازرگان، و از نظر تفکر دینی مرحوم حسینعلی راشد بود که شبهای جمعه از رادیو ایران یک ساعت سخنرانی دینی داشت،[1]

مرحوم مطهری و علامه جعفری هم بودند. اینها کسانی بودند که در واقع گرایش ما به سمتشان بود و کتابهایشان را در سطح دبیرستان مطالعه می‌کردیم. اولین کتابی که در میان جوانها و نوجوانها خیلی شهرت پیدا کرد کتاب «راه طی شده» بود که به سختی هم به دست می‌آمد، و در میان کسانی که با ما هم‌فکر بودند و حتی کسانی که مارکسیست بودند، دست به دست می‌چرخید. در رشته‌های مختلف دانش‌آموزانی داشتیم که خیلی مطالعه و تحقیق می‌کردند و روی مبانی علمی مارکسیست بسیار مسلط بودند، و به طور کلی بر سر نگرش‌هایمان نسبت به دین بحث می‌کردیم. ما نیز کتابهای آنها را می‌خواندیم، دانش آموزانی بودند که کتاب سرمایۀ مارکس ـ کاپیتال ـ را به زبان انگلیسی می‎آوردند، با هم می‌نشستیم و خط به خط می‌خواندیم و ترجمه می‌کردیم که بفهمیم مثلاً مارکس در کاپیتال چه می‌گوید، کتاب مذهب یا دین، مارکس و انگلس که با هم نوشته بودند را مطالعه می‌کردیم. اما  مواضع همه روشن بود.  هیچ یک از بچه‎های مذهبی مارکسیست نشدند، و هیچ یک از آنها هم مسلمان نشدند.
با این پیش زمینه‌ها در مهر ماه سال 1344، وارد دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران شدم. بالطبع، در آنجا هم به دنبال کسانی بودم که در این خط فکری حرکت می‌کردند. در این راستا، اولین اقدام من برقراری ارتباط با آقای لطف الله میثمی بود که دوران کودکی همسایة روبرویی و همبازی ما بودند. ایشان به دبستان قدسیه می‌رفت و من به دبستان کازرونی.[ii]  او به سمت شمال اصفهان و عمق بازار می‌رفت و من به سمت جنوب، نزدیک چهل ستون. وی حدود سه چهار سال از من بزرگتر، و از اینرو زودتر  وارد دانشگاه شده بودند. از طریق ایشان با دیگرانی هم که عضو نهضت آزادی بودند آشنا شدم که برخی از آنها بعداً از نهضت جدا شده، به مجاهدین خلق پیوستند. اولین پیشنهادی که به من شد، دیدار آقایان بازرگان و طالقانی بود که ظهرهای دوشنبه دانشجویان در زندان قصر تهران به دیدار آنها می‌رفتند، من هم پذیرفتم.
نظام تحصیلی دانشگاه تا سال 1343 نمره‌ای بود یعنی امتحان می‌گرفتند و نمره می‌دادند و زمان ثبت‌نام ما اولین سالی بود که نظام تحصیلی، درسیـ واحدی می‌شد. بناءبراین مشکلاتی پیش می‌آمد و اشتباهاتی رخ می‎داد، به همین جهت حدود ده روزی انتخاب واحد طول کشید و کلاس‌ها هنوز به طور مرتب شکل نگرفته بود که قرار شد ظهر دوشنبه، در میدان زندان قصر جمع شویم و به ملاقات برویم. 
دانشکدۀ پلیس به زندان قصر چسبیده بود و به همین جهت فکر می‌کنم که امروز میدان زندان، پلیس نام داشته باشد. پشت دانشکده هم یک کلانتری بود به نام کلانتری سوار که همانجا هم محل امتحانات رانندگی بود، برای اخذ گواهینامه. این مجموعه به هم چسبیده بود. حسن اتفاق این بود که من در منزل خواهرم، که منتهی به زندان می‎شد سکونت داشتم، خیابانی به نام سرباز که به موازات ضلع جنوب شرقی پادگان عشرت‎آباد بود.
وسط میدان پلیس اتاقکی وجود داشت. این میدان، به جهت اینکه آخرین ایستگاه یکی از خط‎های اتوبوس بود بسیار شلوغ بود. اتاقک مذکور مربوط به زندان بود، و کسانی که می‌خواستند با زندانی‌ها ملاقات کنند از آنجا برگۀ ورودی می‌گرفتند که نامشان در آن قید می‌شد، ولی نمی‌توانستیم ببینیم آیا ته برگ هم داشت یا نه؟ چون کسی که در اتاقک نشسته بود نسبت به ما در سطح بالاتری قرار داشت.
ظهرهای دوشنبه به دلیل ملاقات آقایان طالقانی، بازرگان و دکترسحابی، تقریباً آنجا صف کشیده می‌شد، البته آقای مهندس سحابی هم در زندان بود ولی مورد ملاقات از طرف دانشگاهیان این سه نفر بودند و ایشان در این ملاقات‌ها حضور نداشتند. پشت در زندان، دفتر افسر نگهبانی بود که یک کارت شناسایی از ما می‌گرفتند و ما با آن برگه‌ها وارد می‌شدیم، معمولاً دانشجویان کارتهای دانشجویی می‌دادند، و من که سال اول ورودم به دانشگاه و بار اولی بود که به زندان قصر می‌رفتم گواهینامه‌ام را تحویل دادم. شاید از هفتۀ دوم کارت دانشجویی داشتم که یک کارت ساده بود، تا سال 1346 که کارتها کامپیوتری شد، به وسیله ماشنیهای آی بی ام که سیستمی به اندازۀ یک اتاق بود، و از آمریکا برای چنین کارهایی اجاره کرده بودند.
به هر حال وارد شدیم. حیاطی داشت با درخت و گل، مثل الآنِ زندان اوین، کفپوش آن هم آجرهای چهار گوش قدیمی بود. آنها در بند چهار بودند، ولی ملاقات در اتاق کوچکی بود که فاصلۀ زیادی با در زندان نداشت. من که تا آن روز قیافۀ هیچ یک از آنها را ندیده بودم، خیلی مشتاق بودم که ببینم حالا چه می‌کنند یا مثلاً دکتر سحابی چه شکلی است؟!
 آقای طالقانی عِمامه نداشت و کلاهی بافتنی بر سر داشت، ولی چهره نشان می‌داد که یک  روحانی است. جمعیت زیادی آنجا بودند بناءبراین گفتند گروه گروه وارد شوید، وسط اتاقی که حالت قناسی هم داشت دو ردیف میله بود که یک پاسبان وسط میله‎ها عرض اتاق را می‎پیمود ، آقایان سحابی، بازرگان و طالقانی آن طرف بودند. برای آنها صندلی ‌آورده بودند و ملاقات کنندگان هم این طرف میله‌ها بودند، اگر کسی هم چیزی برای‌شان آورده بود مثل شیرینی و... آن  سرباز پاکتی که معمولاً کاغذی یا روزنامه بود را می‌گرفت، نگاهی در آن می‎کرد و تحویل می‌داد.
جلسۀ اول برای من بسیار جالب بود. وارد که شدیم، آنقدر شلوغ بود که روی سر و کلة هم سوار می‌شدیم، هم گوش می‌دادیم و هم تماشا می‎کردیم. هر سه نفر بحث کردند، هر گروهی که می‎رفت یک چیزی برای‌شان می‌گفتند. بعضاً خانواده‌های شان هم دوشنبه‌ها می‌آمدند، اما بیرون منتظر می‌ماندند تا اساتید و دانشجویان ملاقات کنند. ظاهراً روزهای دیگر هم خانواده‌ها به دیدارشان می‌رفتند به جز روزهای پنج‌شنبه که نوبت حمام این بند یا کل زندان قصر بود. من همیشه آرزوی این دوشنبه‌ها را داشتم با آنکه آنها در زندان رنج می‌کشیدند، رفتن به ملاقات جزء خوشی‌های ما بود که البته چندان دوامی هم نیاورد، فکر کنم 4 یا 5 دوشنبه که من به ملاقات رفتم در اوائل آبان ماه سال 1344 بود که گفتند 17 نفر به جز آقای طالقانی، به برازجان تبعید شده‌اند. به گفتۀ مهندس سحابی و بازرگان؛ دلیل این تبعید، امضاء کردن تعهدنامه‌یی مبنی بر اعتصاب غذا در زندان بود که گویا آقای طالقانی اعتصاب غذا را حرام می‌دانستند و ظاهراً در آن شرکت نمی‌کنند. ولی عملاً شرکت کردند، و از این جهت هم تبعید نمی‌شوند. ایشان را سال 52 که من کرمان بودم به زابل تبعید کردند که حالا این موضوع جریان دیگری دارد و همان سال فکر کنم آقای خامنه‌یی در ایرانشهر تبعید بودند.
 فکر کنم این جریمه هشت ماه بیشتر طول نکشید ودر خرداد سال 1345 آنها را به تهران بازگرداندند. با آغاز سال تحصیلی فکر کنم توانستم دو یا سه بار دیگر  به ملاقات بروم، چون اوضاع متحول شده بود، سختگیری‌ها بیشتر شده بود و به اصطلاح استبداد بالهای خودش را گسترانیده بود. در دانشگاه‌ها خفقان و دستگیری‌ها بیشتر شد. دانشجویان را به عنوان تعلیق، دو سال به رفتن سربازی محکوم می‌کردند البته بعداً اجازۀ ادامۀ تحصیلشان را داشتند و خیلی هم به حالشان فرقی نمی‌کرد. چون در غیر این صورت هم، بعد از اتمام درسشان باید دو سال سربازی را می‌رفتند. البته دو سال بین تحصیلشان فاصله می‌افتاد و از این قبیل دانشجوها زیاد داشتیم. سال 1346 بود که آقایان دکتر سحابی، مهندس بازرگان و تعدادی دیگر که بعضاً زندانشان به نصف رسیده بود، یا مورد عفو قرار گرفتند، آزاد شدند که خود این آزادی در فضای بیرون باعث دلگرمی برای ما بود که بهتر بتوانیم کار کنیم، ولی عرصۀ داخل دانشگاه محدود بود. از این جهت تا پایان بهمن سال 1347 اعتصابهای زیادی در دانشگاه می‌شد و موارد دیگری نیز رخ می‌داد، مثل شهادت یا مرگ تختی که به هر حال مشکوک بود وتشییع جنازه‌اش تحولی برای دانشگاه شد. البته این جریانات را باید جداگانه شرح دهم که فضای سیاسی آن زمان چگونه بود؟ با زندانیان سیاسی چطور برخورد می‌کردند؟ به طور مثال برخی را فقط محاکمه و زندان می‌‌کردند و بعضی را در ساواک مورد شکنجه‌های خیلی بد قرار می‌دادند. در مورد فضای فرهنگی آن زمان هم باید بحث جداگانه کرد. از جمله جریان ساخته شدن حسینیه ارشاد، از طرف جناح روشنفکران دینی، و ساخته شدن کاخ جوانان از طرف دولت، ظهور و غروب دکتر شریعتی که خود پدیده‌یی است، که ان شاء ‌الله در زمان مناسبی صحبت خواهم کرد.
 

[1] -  همة سخنرانیهای وی جمع آوری و چاپ شده است.
[ii] - این دبستان واقع در کوچۀ تلفن خانه روبروی در شرقی کنسول‌گری روس نزدیک بازار رنگرزها قرار داشت که بعد از انقلاب به جهت توسعۀ فرهنگ دشمنی با سرمایه‌داران که اخوان کازرونی هم از جملۀ آنها بودند نام دبستان به آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی تغییر یافت و در اوائل آبان 1383 کلاً تخریب شد. ساختمان آن بسیار جالب، دو طبقه و دارای سالن بزرگ نمازخانه بود که هر روز نماز ظهر و عصر به امامت یکی از دانش آموزان اقامه می‌گشت در هر حال بناء آن یکی از آثار تاریخی شهر و جزء میراث فرهنگی بود که مانند دیگر مشابهات آن ویران گشت.
ارسال نظر
*