|
||
فهرست عناوین
زنده کردن مردگان در تمثیل چهار پرندهآیا پاسخ خداوند به ابراهیم آنگاه که از او خواست زنده شدن مردگان را به وی بنمایاند، این بود که، چهار پرنده را بگیر، در هم بکوب، و هر بخشی را بر سر کوهی بگزار؟ سید علی اصغر غروی در تفسیر ترتیبی سورۀ بقره - سال 1383- به بیان این آیه میپردازد. متن زیر بخشی از آن مطلبی است که وی پیرامون آیه 260 سورۀ بقره گفته است.
و (ای پیامبر) بیادآور آن زمانی را که ابراهیم گفت: ای پروردگار من به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده میکنی. خدا میپرسد: آیا هنوز ایمان نیاوردهای؟ گفت: آری (ایمان آوردهام) ولی میخواهم دلم آرام گیرد. بر این اساس وآیات بسیار دیگر در قرآن کریم، ایمان و جایگاه استحکام و ثبات و امنیتش در قلب است، در دل انسان است. مثلاً در زبان فارسی میگوییم: «دلم قرار ندارد!» این دل کجاست؟! این را باید پیدا کنیم، فکر کنیم که این مرکزیت، در کجای وجود آدمی قرار دارد؟! این دل کجاست؟! آیا همان قلبی است که می تپد؟! این کجاست که قرار ندارد و میخواهد آرام بگیرد و اطمینان پیدا کند؟! آیا مغز انسان است که فکر میکند و میاندیشد؟ نه! آن هم نیست. پس یک جایی هست به اسم دل، و خودمان هم میفهمیم که هست و قرار ندارد و میخواهیم آرامش کنیم! فکر دارد کار میکند، دارد مثلاً رانندگیش را میکند، دارد درسش را میخواند، دارد نجّاریش را میکند، دارد بنّائیش را میکند، اما دل آشوب است یاآرام، این کجاست؟! پس مغز نیست! آن قلبی هم نیست که دارد میتپد و خون را جابه جا میکند! پس یک چیز دیگری است! همان است که ابراهیم میخواهد آرام گیرد. یعنی محل استقرار و ثبات ایمان و اندیشه. هم آنجا است که میگوید: أَلا بِذِكْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ آگاه باش (ای پیامبر) که به یاد خدا دلها آرام میگیرد. این کجاست که آرام میگیرد؟! پس این هست. یعنی هیچ جایی از بدن را هم نمیتوانید تعیین کنید و بگویید که این همان دل مورد بحث است. از همین جا است که انسان پی میبرد که غیر از این چیزهای مادی، چیز دیگری هم در وجودش هست، غیراز تعقُّل که مرکز آن مخ است وآن بافت ها و شکل خاکستری، وآن جای حافظه و فلان و فلان، همۀ اینها و مخچه و نخاع و دست و پا و قلب، اینها همه هست، پس آن یکی کجاست که هیچ جایی ندارد و همه جای بدن هست؟! مثل خدا که جایی ندارد و همه جای عالم هست! کجاست این قلب که همه جا هست و تمام وجود مرا به هم می ریزد و نمی توانم پیدایش کنم؟! نمی دانم کجاست! همان است که امیر المؤمنین فرموده: مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ[1]. و چقدر حکماء ما در شرح این عبارت جولان دادهاند که این اساس است، یعنی اگر تو پِی بردی که این دل کجاست و آن «نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي» کجای بدن توست، میفهمی که خدا کجای عالم است، و اگر بود و جایی برایش پیدا نکردی، پس فهم کن که خدا هست و جایی ندارد، جایی نمیخواهد، دارد کار میکند، مثل دل است که هست و نیست، و آرام ندارد و آرام می گیرد و آرامش میدهد. ضمن این که روی ماده تأثیرگزار است، ماده رویش تأثیر ندارد، آن وقت خیلی راحت به خدا میرسی. این که بگویند خدا بین آسمانها یا در آنها است، یا اینکه بگویند این اتومبیل را ببین که یکی ساخته، و امثال اینها، و نتیجه بگیرند که عالم را هم یکی ساخته است، پس خدا هست. این اصلاً استدلال خیلی بچه گانهیی است که مولوی هم میگوید: پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود خدا استدلال نیست، خدا فهم است و درک. با همان دل باید بفهمیش. و تا فهمش نکنی دل آرام نگیرد، همیشه مضطرب و پریشان است و دنبال یافتن گم شدهیی است. این است که ابراهیم میخواهد حیات و معاد و بازگشت حقیقی و «إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» را با قلب بفهمد نه با استدلال و مغز. از این جهت جواب باید قلبی باشد نه عقلی، تا دل ابراهیم آرام گیرد و اطمینان یابد. البته کار قلب ضد عقل نیست! هیچ وقت! یعنی بعداً عقل، فهم قلب را تأیید میکند. حالا خدا میگوید: خیلی خوب! ای ابراهیم میخواهی دلت آرام شود، فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ، پس اکنون چهار پرنده بگیر، فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ، و به خود متمایل و مأنوسشان ساز. (صارَ ـ یَصُورُ، در لغت، با «اِلی» که میآید به معنای؛ متمایل کردن و مأنوس ساختن است و اگر «اِلی» بعد ازآن نیاید، به معنای؛ قطع کردن و بریدن است) پس در این جا به معنای «متمایل کردن و مأنوس کردن» است. میگوید چهار پرنده را بگیر و به خود متمایلشان ساز و با خودت مأنوسشان گردان. چرا پرنده را مثال میزند؟ برای این که باید، اولاً؛ قابلیت اُنس گرفتن درش باشد، ثانیاً؛ قابلیت گریز، ثالثاً؛ قابلیت رجعت بعد از گریز، رابعاً؛ برای اُنس گرفتنِ خودش ارزش قائل باشد، و این چهار خصوصیت در حیوانات دیگر نیست. حیوانات اهلی دیگر و مانند آن به طور طبیعی با انسان زندگی میکنند، و گریزپا نیستند! حیوانات وحشی هم قابلیت اُنس گرفتن را فاقدند و بعضاً درنده خو هم هستند، از این جهت در جنگلها زندگی میکنند، و جایشان در میان انسانها نیست، و انسان هم ازآنها گریزان است و خائف. اما پرندگان، به ویژه کبوتران و انواع طوطیها، این چهار خصوصیت را دارند. اکثر قریب به اتفاق مفسران گفتهاند چهار کبوتر را بگیر و درهم بکوب! پس دراین جا ما با تفسیرهای رایج و معمول اختلاف نظر داریم. آنها «صار ـ یصور» را به معنای «در هم کوبیدن» گرفتهاند. یعنی توی هاونِ سنگی بگزار و این چهار پرندۀ زنده را با دستۀ هاون بکوب، و بر سرِهر کوهی یک تکه ازآن را بگزار، سپس آنها را صدا بزن. این ها زنده میشوند و میآیند. من که خدای گیتی و خالق هستی هستم، در روز قیامت، انسانها را این طور زنده میکنم! این بیانی است که مفسران معمولاً از آیه داشتهاند. ولی حکماء جز این گفتهاند. اینها معتقدند خداوند در پاسخ به یک پیامبر این را نمیگوید! پیامبر که ایمان به معاد آورده و میخواهد دلش مطمئن شود، و وجودش آرام گیرد، نباید چنین پاسخی از آفرینندۀ خود دریافت دارد. ضمن این که لغت اصلاً این را نمیگوید، لغت میگوید: «اینها را با خودت مأنوسشان کن»، پس اصلاً کوفتنی در کار نیست! چهار پرنده که با تو اُنس گرفتند، آنگاه در دورترین نقطهیی که امکان دارد قرار شان دِه! نوک چهار تا کوه؛ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءًا. «جزء» حتماً بخشی نیست که از یک چیز کوبیده شده جدا شده باشد، «جزء»، یعنی یک قسمت و بخشی از یک کُلّ. مثلاً یک ورق، جزئی از یک کتاب است. جِلد هم جزئی از یک کتاب است، ستون جزئی از ساختمان است، لولا جزئی از دَر است، شیشه نیزجزئی از ساختمان است، و امثال اینها که همه قابل تفکیکند. پس حتماً نباید ساختمان را در هم لِه بکنید و به هم بکوبیدش، بعد بگویید: شیشه که این جا بود و حالا در این خاکها خُرد شده، جزء ساختمان است! جزء در برابر کل است. شما یک مجموعهیی را درست میکنید متشکل از اجزائی که با هم یک کل را تشکیل میدهند. حالا این مجموعه چهار تا پرنده است، این میشود کلّ شما، اینها را تفکیک میکنید، چهار تا پرنده که اجزاء کل شما هستند، هر جزئی را، یعنی هریکی را، برسرِ کوهی بِنِه! «ثُمَّ ادْعُهُنَّ» سپس آن ها را فراخوان، چون با تو مأنوسند، و با الحان و اصوات تو آشنایند، به محض شنیدن آن، بر میگردند، حتی کبوترها را در جاهای خیلی دورهم که ببریدشان و رهاشان سازید، بر میگردند. به همین جهت وظیفۀ نامه رسانی را در قدیم به عهدۀ کبوترها میگزاشتند، چون میرفتند و برمیگشتند، براساس اُنس! پس برگردیم بر سرِ «اُنس». خدا میگوید: تو انسانی را ای ابراهیم در نظر بگیر. که با خلقت و مبدأ حرکت خود مأنوس شده باشد، مثل همان پرندگان، چطور وقتی صداشان بزنند برمیگردند؟! انسان مأنوس با خالق همیشه در راه برگشت به سوی اواست، همیشه رو به سمت خدا دارد، لحظهیی نیست که این سیر عبد به سوی الله متوقف شود، همیشه در راه مراجعت است، همیشه لفظش این است و معنایش این است، و قلبش این است و حرکتش این است که «إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ». نه این که تا مُرد برگردد پیش خدا. هر لحظۀ حیات در حال پرواز بازگشت به سوی خدا است. این معنویات چون از جنس خالق بوده واز ذات او منبعث شدهاند، بدست آوردنشان و زندهکردنشان موجب اُنس حقیقی با آفریدگار است. اِحیاء واقعی و حیات حقیقی است، اگر به آن رسیدی، میفهمی که برای خدا کاری ندارد و بسیار آسان است که تمام ما را از نظر جسمی هم زنده کند! یعنی معاد جسمانی تحققش خیلی سادهتر است، از معاد روحانی. حالا که خدا را میشناسی و با او اُنس گرفته ای، میگویی: اصلاً این کار سختی نیست برای او که این ها را که خاک شدهاند، خاکستر شدهاند، گَرد شدهاند، «هباءً منثوراًَ» شدهاند، پخش شدهاند و رفتهاند و نابود شدهاند، دوباره زندهشان سازد. اصلاً این جریان را به چشم یقین میبینید؛ «لَتَرَوُنَّهَا عَينَ الْيقِينِ»(تکاثر 7) و قابل رؤیت است. ولی اساس این است که تو ای ابراهیم به این درک برسی. حالا امتحان کن، ببین پرندهها، بعداز انس با تو، با چه شتابی به سوی تو میآیند، و من هم بندگان خودم را، به همین شکل، به سوی خود میخوانم؛ «أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ»، این فراخوان من است. نماز را بپا دار ! یعنی به سوی من بیا تا با من مأنوس شوی! و اگر با من مأنوس شدی میشتابی، پرواز میکنی، پَر میزنی و پَر میکشی! چرا میگوید پرنده؟! برای این که تعالی و سیر صعودی را در نظر بگیری که نیازمند پرواز است، و پرواز محتاج پرو بال. با این ابزار است که به آسمان میرود، آسمان یعنی فراز، بلندی، اعلا عِلّیّین، عرش الهی، مبدأ، مقصد وآنچه که متعالی است، بگویید «خدای تبارک و تعالی». ما خودمان را اسیر چه چیزهایی کردهایم واقعاً؟! چه چیزی را خوشبختی میدانیم؟! انبیاء کجا سیر میکنند؟! قرآن چه میگوید؟! بگزارید آیه را رها کنم و چند دقیقهیی به سراغ عین القضاة[2] بروم. «ای عزیز، جمال قرآن آنگاه بینی که از عادت پرستی به درآیی تا اهل قرآن شوی، که اهل قرآن اَهلُ اللهِ و خاصَّتُهُ، (بندگان ویژۀ خدایند)، این اهلان، آن قوم باشند که به حقیقتِ عیِن کلام الله رسیده باشند، «أَفَلا يتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ» از ایشان حاصل آمده باشد، زیرا که قرآن ایشان را قبول کرده باشد، «وَكَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا»، این معنا باشد، زنهار این گمان مبر که قرآن هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند و با وی سخن گوید، قرآن غمزۀ جمال خود با دلی زند، که اهل باشد، «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَنْ كَانَ لَهُ قَلْبٌ»، گواهی میدهد. دریغا، کمترین مقامی که مرد از قرآن آگاه شود آن باشد که به آخرت رسد، زیرا که هرکه به آخرت نرسید، قرآن را نشنید، مَن ماتَ فَقَد قامَت قیامَتُه او را از آن باشد که در خود قیامتی بر انگیزد ( وقتی که در خودش قیامت را ایجاد کرد، از زندگی مادی مرده است و به حیات معنوی زنده گشته است) دریغا، به ظاهرِِ قرآن قَناعت کردهاند و همه از او پوستی ببیند، باش تا مغز او خورند، که القرآن مأدُبَةُ اللهِ فی ارضه (قرآن سفرۀ میهمانی خداوندی است که بر روی زمین گسترانده شده). مصطفی علیه السلام از این قوم ببین که شکایت چگونه میکند؛ وَقَالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورًا (فرقان 30).... عین القضاة در خصوص اُنس مخلوق با خالق مثال خوبی می زند ـ گوی و چوگان ـ «دریغا گوی را با آن چکار باشد که سلطان او را به چوگان لطف زند یا به چوگان قهر! وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ (اسراء 70) همین باشد، چه دانی که این بَرّ و بحر کدام است، ... «برّ» عبودیت باشد و «بحر» ربوبیت. وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيبَاتِ، ایشان را غذاء میدهد که؛ وَيرْزُقْهُ مِنْ حَيثُ لا يحْتَسِبُ (طلاق 3)، اَبِِِِيتُ عِندَ رَّبی «يُطْعِمُنِي وَيسْقِينِ» (شعراء 79) براین مقام گواهی میدهد، چون بدین مقام رسد، از وی گوی سازند که سلطان به چوگان عشق و محبت آن را در میدان اِلاهیت زند! پس با او هرساعت این نداء کنند؛ فرمان بری و زلف به میدان ببری چوگان کنی و گوی زشاهان ببری ای عزیز فرو فرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهی بُوَد بر خلق... .» پایان نقل از عین القضاة حالا میرسیم به معنای حقیقی «يأْتِينَكَ سَعْيا»، که با شتاب به سوی تو میآیند، پس مقام و مرحلۀ عُبودیّت و رُبوبیّت است. عبودیت را انسان اجراء و اِعمال میکند، و ربوبیت را خدا، و ما خدا را به عنوان «ربّ» پزیرا شدهایم، و اگر از این باب و مدخل وارد قرآن شویم، باب خروجی ما جایی است که حداقل به علم الیقین و پس از آن به حق الیقین رسیدهایم. چگونگی اِحیاء مردگان! برای فرونشاندن آشوب و تشویش دل ابراهیم، تا بداند و آرام گیرد، یعنی مخرج ما آنجاست، انسان باید به این مقام برسد، و باید این مسیر را طی کند. ابراهیم میگوید: من ایمان دارم که این اتفاق میافتد. ما همه وغالب اهل دنیا، پیروان ادیان، از یهود، مسیحی و مسلمان، به معاد اعتقاد داریم، ولی آن اطمینان قلبی را که چگونه اتفاق خواهد افتاد نداریم، و آن اطمینانی است که در اثر اُنس گرفتن با خالق، برآن دلی که بیانش کردیم، نقش میبندد. پس باید انسان اُنس بگیرد، مایل شود، یعنی پیوسته فکر کند که این جا نوک کوه است و آن تربیت کننده و کسی که او را با خودش اُنس داده، دارد صدایش میزند، و این صدا زدن ها همین کارهایی است که خدا گفته بکن و یا نکن. وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ، پس بدان ای ابراهیم که خدا عزیزی است که صاحب حکمت است. هیچ کاری را گزافه و بیهوده انجام نداده و نمی دهد. مولانا در مثنوی، از این آیه برداشت دیگری کرده است، مثنوی عنوانش این است: در معنای آیۀ کریمۀ: فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ، آغاز دفتر پنجم است، ضمن این که «صُرُهُنَّ» را به معنای «کشتن» گرفته، یعنی از مفهوم غالب نزد مفسران خارج نشده است. |
||
© 2014 , همه حقوق محفوظ می باشد
|