|
||
فهرست عناوین
در آرزوی تحول اساسی روحانیتاین مقاله به قلم دکتر سید علی اصغر غروی به مناسبت سالگرد دکتر علی شریعتی در صفحۀ 71 ماهنامۀ «مهرنامه» شماره 12 خرداد 1390 نگاشته شده است. نگارنده در این مقاله به تبیین دیدگاه دکتر شریعتی نسبت به روحانیت شیعه پرداخته است. او میگوید: «شریعتی البته ارادۀ اصلاح داشت و میخواست روحانیت شیعه به جایگاه اصیل و اصلی خودش بازگردد و نقش اساسیش را، در تربیت معنوی مردم و رشد اخلاقی جامعه، بعهده بگیرد و از وادی تشیع صفوی به ساحت تشیع علوی گام نهد».
از پسِ انبیاء، کسان دیگری در قبال مکتب انسانی ـ اخلاقی ایشان از یک سو، و ضرورت تعالی و کمال انسان از سوی دیگر، احساس وظیفه کردند و کم کم ـ در گذر زمان ـ تبدیل به یک طبقۀ ویژه شدند که در اهل سنت نام ـ رجال دین ـ بر خود نهادند و در شیعه ـ روحانی یا طبقۀ روحانیت ـ خوانده شدند. جالب است که این نامگذاری در شیعه هماهنگی و تجانس کاملی دارد با مسؤولیت و وظیفهیی که این گروه برای خود تعریف نموده و بر عهده گرفته است. یعنی ارشاد مردم به سمت کمال معنوی و احراز صفات ربوبی و ایجاد جامعهیی اخلاقی و روحانی و زمینه سازی برای تحقق انا الیه راجعون. حال ببینیم در یکصد سال گذشته، با چشم پوشی از چند استثناء انگشت شمار، آیا این طبقه به وظیفۀ اصلی خود، که خود مدعی صیانت و پاسداشت از آن است عمل کرده است یا نه؟ این سؤالی است که بسیاری از متفکران مسلمان به آن پاسخ منفی دادهاند از جمله مرحوم دکتر شریعتی. او معتقد است و به صراحت بر این معنی انگشت اتهام نهاده است که روحانیت شیعه خصوصاً بعد از تشکیل دولت به ظاهر شیعه صفویان، تبدیل به یک نهاد سیاسی شده که دین را ابزار وصول به اهداف دنیوی خود نموده است. در ص 13 «شیعه یک حزب تمام» میگوید: «درد ما این است که تمام اندوختهها و ارزشهای متعالی الهی را که تنها روزنۀ امید نجات ماست، و تمام رهبران و پیشوایان و ائمۀ معصوم ما شیعه، که «یاد» و «خاطرۀ» هر کدام از آنها میتواند آموزندۀ بزرگترین درس انسانیت و آزادی برای همۀ زمین و زمان باشد، به صورتی مسخ کرده و به شکلی در آوردهاند که عامل اسارت ما گردیدهاند.» شریعتی البته ارادۀ اصلاح داشت و میخواست روحانیت شیعه به جایگاه اصیل و اصلی خودش باز گردد و نقش اساسیش را در تربیت معنوی مردم و رشد اخلاقی جامعه به عهده بگیرد و از وادی تشیع صفوی به ساحت تشیع علوی گام نهد. «از این همه قرائن پیداست که تشیع صفوی و ولایت ابوسفیانی ریشۀ همۀ پریشانیهای ما و دشمن اصلی شیعه و ولایت علوی است». (شیعه یک حزب تمام، ص15) در ص 172 همین اثر میخوانیم: «اگر میخوانم، میجویم، مییابم، و میگویم، انگیزهام دردی است که ریشه در جانم دارد، و اگر از این همه، سربتابم، درد با جان یکی شده، خواهدم کشت. بیماری مرگآوری هست که به تاریخ و فرهنگ و مذهب و مردممان، هجوم آورده است، و یک لحظه غفلت، همه چیز را نابود خواهد کرد. این است که آرام نمییابم، چرا که درد شدیدتر از آن است که فرصت آرامشی بدهد. و بیماران، به مرگ نزدیکتر از آن که بتوان به خوشآیند و بدآیند دیگران اندیشید.» و باز در جایی که آه از نهادش برآمده از دست تشیع صفوی، گفته است: «تشیع صفوی، مذهب راهحل یابی است برای گریز از مسئولیتها. مذهب تجلید و تذهیب و تجلیل قرآن، نه تحقیق و تفسیر قرآن. تقدیس قرآن اما نه برای بازکردن و خواندن قرآن. توسل یکسره به کتاب دعا، برای بستن قرآن، چرا که گشودن قرآن سخت است و مسئولیتآور.» آنچه امروز از انحطاط اخلاقی که جامعه را فروگرفته و همچون خوره به جان مردم افتاده، شاهدیم، نشان از آن دارد که روحانیت ما از انجام رسالت خود غافل گشته و راهی جز آن که وظیفۀ او است میپیماید. در ص 151 «مذهب علیه مذهب» میگوید: «پارسایی و زهد و قناعت و صبر و توکل... و بسیاری از این اصطلاحات، درست، به همان اندازه که امروز، انحطاطآور و منافی با شخصیت انسانی و رشد و قدرت و برخورداری و پیشرفت زندگی و استقلال روح و ارادۀ انسان مینماید، و ذهنها را فلج ساخته و احساسها را به ضعف و فقر و رنج و تن دادن به بدبختی و خو کردن به ناتوانی و زبونی آلوده کرده و عادت دادهاند، در فرهنگ راستین اسلام، مترقی و منطقی و انسانی معنی میدهند، و این فاصلة شگفت و باورنکردنی میان معنایی که امروز برای این اصطلاحات ساختهاند، و روح و مفهوم نخستین آنها، آنچنان که قرآن و پیامبر بیان میکردند، و مجاهدان و اسلام فهمان نخستین میفهمیدند، فاصلۀ میان پستی و جهل ما، و سربلندی و آگاهی آنان را تفسیر میکند، و در حقیقت، این دو رویۀ متضاد در هر یک از این کلمات ـ که هر کدام بار سنگین عقیدهای اصولی را حمل میکند ـ نشانهای است از تضادی که خود اسلام بدان گرفتار شده است: تضاد میان اسلامی که هست و اسلامی که بود.» شریعتی در ص 169 همین کتاب برنامهیی عملی را به روحانیت شیعه جهت اجرائی کردن ارائه میدهد، تا از ناکارآمدی و ناتوانمندی در آید و به پویایی و اثربخشی بر آید. وی میگوید: «این نسل دارد از دست میرود (اگر از دست نرفته باشد)..... اگرمیدانید که اسلام راستین میتواند به او پاسخ این نیازها را بدهد، اگر معتقدید که تشیع راستین علوی به او چنین سلاحی را میبخشد، برای او، برای اسلام و برای تشیع کاری بکنید.» آنچه شریعتی را از روحانیت به طور اعم دل آزرده کرده بود، روش تبلیغی و نوع نگاه آن به اسلام بود. وی میگفت روحانیت ما به جای پرداختن به قرآن و اصالت دادن به متن، به بازگو کردن و گسترانیدن خرافاتی همت گمارده که هیچ جایگاهی در متن کتاب و سنت قطعیة رسول و امام ندارد، و همین خرافات است که ملت ما را از قافلۀ تمدن بازداشته است. در ص 118 «تشیع علوی» میگوید: «خیلی ساده، روحانی صفوی راهش را بلد است، او متخصص «کلاه شرعی» است. او «بر قامت زور، ردای تقوی میپوشاند» و بر سر کفر، کلاه شرعی میگذارد! روحانی صفوی کارش توجیه دستگاه صفوی است و ناچار است برای همکاری «مؤمنین متشرع» با دستگاه «حکومت غیر شرعی» راهی پیدا کند و برای این کار باید تکنیکی اختراع کند که بتواند پول حرام را حلال کند!» دکتر شریعتی روحانیت منحط و درباری را به بیانات مختلف وصف کرده و همت گمارده است تا حوزههای علمیة امروزِِِِ جهان تشیع را از این پدیدة فساد انگیز و مانع تعالی فکری و رشد اخلاقی مزکی و مبرا سازد. در ص 120 همان مصدر میگوید: «مگر با آن همه نفرتی که پیغمبر و علی از خرید و فروش انسان داشتند، همین روحانیت اموی و عباسی و صفوی ـ به نام فقه سنت و یا فقه اهل بیت! ـ در زیر عنوان روشن و مترقی «عتق» (آزاد کردن برده، که تنها باب مشخصی است که در آن، فقه اسلامی از برده سخن میگوید)، قرنها «اصل بردگی» و حکم خرید و فروش برده را رسماً و علناً و در حوزۀ علمی اسلام، تدریس نمیکردند.» شریعتی در ساحت اندیشة دینی خود، حوزههای علمیهیی را ترسیم کرده بود که روحانی و مجتهد آن در پهنه و عرصة اجتماع، به اصلاح بنیانهای اخلاقی ـ انسانی مردم میپردازد. در ص232 تشیع علوی در مقایسه مجتهد علوی و صفوی میگوید: «مجتهد ـ به معنای کوشنده و محققِ آزاد ـ بر اساس روح و جهت مذهب و منطق علمی و بر مبنای اصول چهار گانه اسلامی (کتاب، سنت، عقل و اجماع) میتواند، این نیاز تازۀ زمان، شرایط تازۀ حقوقی و اقتصادی و اجتماعی را بررسی و حکم تازه استخراج و استنباط نماید.» «بناءبراین اجتهادِ آزاد باعث میشود که، مذهب در احکام خاص خودش، در یک جامعه خاص و عصر خاص، منجمد و متوقف نشود و روح و بینش مذهبی و نیز فرهنگ و فقه اسلامی، دائماً با یک بینش متحول و با یک تحقیق علمی آزاد و اندیشة باز، قوة استنباط علمی و روح متحول و متکامل و تحقیق و فهم مترقی مذهب و حقوق در حال تکامل، در ذهن و در جامعه، در دورههای متناوب تاریخی، تحول وتکامل پیدا کند.» «بناءبراین، اجتهادِ آزاد عاملی است که مذهب را از ماندن در قالبهای منجمد و ثابت قدیم، مانند مذاهب چهارگانه اهل سنت، نجات میدهد، اما اجتهاد در تشیع صفوی عبارت است از یک ادعای بزرگ و لقب بسیار بزرگ بدون محتوی، یک مقام رسمی دینی است، شبیه به پاتریارش یا اسقف و کاردینال، درست بر خلاف مجتهد در تشیع علوی که یک متفکر محقق نواندیش و متحول و پیشتاز زمان و همگام با سیر تاریخ و آگاه از «حوادث واقعه» و رویدادها و مشکلات و مسائل و تحولات حقوقی و اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و عملی و فکری عصر خویش است ـ چون باید باشد و این لازمۀ مسئولیتش است ـ مجتهد صفوی، هرچه کهنهتر و منحطتر و عقب ماندهتر است، مجتهدتر است!» و همین معنی را در ص 128 همان مصدر به زبانی دیگر آورده است که چگونه شیعه صفوی در برابر شیعه علوی قد علم کرده تا او را کاملاً از حَیّز انتفاع بیاندازد و خود به منافع مادی دنیویش که برای وصول به آن برنامه ریزی کرده دست یابد. «امامِ شیعه را ـ که در تاریخ بشری و در چشم مؤمن و کافر، مسلمان و غیر مسلمان، مظهر تقوی، عدل، حق طلبی، علم، آزادی، نجات، رهبری نهضت و مقاومت در برابر ظلم و جهل و اشرافیت و استبداد و نمایندة انسانیت، فخر و فضیلت و شرف و مروت و پاکدامنی و آگاهی و آزادگی و آشتی ناپذیری با زشتی و ستم و دروغ است ـ موجودی ضعیف، عاجز، متملق، ترسو، خودپرست، فرصت طلب، منزوی، باج ستان، مخالف شهداء، مانع مردم ناراضی و ستمدیدهای که در اندیشة مبارزهاند، محافظ رژیم خلافت در برابر جناحهای تند و حتی شیعیان سازش ناپذیر، مبلغ رضا و تسلیم در برابر وضع موجود، فتوی دهنده بر خلاف شرع و به نفع دستگاه حاکم به عنوان «تقیه»!» شریعتی طالب یک تحول اساسی، عقلی، علمی و کاربردی در حوزههای علمیه بود به نحوی که روحانیون درآمده و برآمده از این دستگاه عریض و طویل دینی بتوانند موجبات تغییرات ریشهیی در اخلاق نسل کنونی و نسلهای بعدی، حداقل شیعیان، را به وجود آورند و اگر بشود، جهان اسلام را متحول سازند. ازینرو بی پروا با آنچه که مانع و سد راه میدانست برخورد میکرد و به نقد میکشید. مثلاً در ص 594 «روش شناخت اسلام»، در خصوص تقلید بیحاصل و تقلیدی که منجر به بیدینی میشود میگوید: «همین «تقلید» را نگاه کنید: آدمی که مثلاً مقلد آیت الله آقا سید ابوالحسن بوده، بعد کم کم قدری شعور و سواد و عقل پیدا میکند و میگوید: ولش کن. و همه را میاندازد دور (چون میبیند «چرند» است. او یا همینطور در مرحلۀ روشنفکری میماند و یا از مرحلۀ روشنفکری بالاتر میرود و به مرحلۀ ایدئولوژی میرسد. و باز به تقلید بر میگردد؛ اما تقلید دوم یک تقلید آگاهانۀ انقلابی است. (درحالیکه) تقلید اول یک «تابو»ی موروثی است، که از ترس میکند و وقتی که آن ترس خیالی، در پرتو شعور و عقل، از او میرود، آنرا ول میکند.» او برای وصول به این هدف آرزوهایی را در سر میپرورانید و روزهای نه چندان دوری را میدید که همه به ریسمان الهی که قرآن است چنگ زدهاند و سنگ زیرین بناء شکوهمند جامعة اسلامی را در جایگاه خود نصب نمودهاند. در ص4 «چه باید کرد» میگوید: «اگر لیاقت آنرا داشته باشیم که از این آتش قَبَسی بگیریم و ارمغان این نسل کنیم، میتوانیم آتشی برافروزیم و امیدوار باشیم که در این رکود و سکوت و تفرقه، حرکت و امید، هدف و گرما و روشنائی ایجاد کنیم و نسلی بسازیم، درخشان و نیرومند، بر مبنا و اساسی که علی با سکوتش، با جهادش و با رنجش برای ما گذاشته است.» «این همۀ امیدی است و همۀ تلاشی است که در حد خودمان، هر چند اندک، در جستجویش هستیم و امیدواریم که روزی برسد و آن روز خیلی دور نباشد که به جای «بدبینیها» و به جای «بدگوئیها» و به جای «بذرافشانیهای سیاه و بدبینانه» ـ که در میان برادران و همدلان و همدردان و پیروان خانوادۀ علی و فاطمه میافشانند و میکوشند همه را روی در روی هم قرار دهند تا روی از دشمن بتابند و به خویش سرگرم شوند ـ روزی را داشته باشیم که به جای اتهام زدن، کوبیدن، طرد کردن و لجن مال کردن، به پیروی از علی، از محبت و تفاهم و دوست داشتن یکدیگر لذت ببریم. امیدوارم چنین روزی بسیار نزدیک باشد.» «روزی که «دانشجویان ما» در کنار «طلبۀ ما» و «استاد ما» در کنار «عالم ما» و «مؤمن ما» در کنار «روشنفکر ما» و «جوان ما» در کنار «پیر ما» و «متجدد ما» در کنار «متقدم ما» و «دختر ما» در کنار «مادرش» و «پسر ما» در کنار «پدرش» و همه در یک صف، در کنار خانۀ فاطمه بایستیم، روی در روی همۀ توطئههائی که علیه ما میشود. دعا کنید که آن روز زود برسد.» اما دکتر شریعتی این توان تغییر و ارادة تحول سازی و قدرت علمی و نیت زلال و پاک را در طبقۀ روحانی آن زمان به طور اعم نمیدید و از این بابت گلهمند بود. در مجموعۀ «چه باید کرد» در مبحث «راه سوم» ص 157 میگوید: «ولی معمولاً متأسفانه این فرهنگ عظیم ما که در آن ایمانها، عشق، ارزشها و حادثههای بزرگ و تجربههای بزرگ انسانی وجود دارد، دست عدهای است که ارزش نگهداریش، عَرضه کردنش و دادنش را به نسل بعدی و معرفی کردنش را در دنیا ندارند، زیرا منجمدند، کهنهاند، موروثیاند، و این فرهنگ عظیم، دست آنها درست مثل گنجینههای بسیار بزرگ زیرزمینی در دست یک قوم بدوی است.» و گاهی این شکایت را به زبانی تیز و کوبنده و فریادهای فرو ریزنده بیان مینماید تا شاید بر دلی و عقلی و روحی یا جایی و مَدرَسی و مبَحثی و مُباحثی اثر گزارد که تا به امروز از چنین اثرگزاری خبری مهم به گوش نرسیده و چشم ناظران با چیزی از این دست مواجه نشده است. اما نیاز به آن، در شرایط امروز ما، به شدت احساس میشود. «مسجد، سمبل همان مذهب سنتی حاکم بر تاریخ و بر حال است؛ همان مذهبی که هرگز ارتباطی با پیغمبر ندارد و مجموعهای است از سنتهای قومی، سنتهای جاهلی، مفاهیم فلسفی، مسائل اخلاقی، مسائل احساسی، مسائل تربیتی و بومی و ملغمهای از همۀ میراثهای تاریخی و فرهنگی، که بر هم انباشته شده، یک معجونی شده و پوششی از مذهب ـ مذهب اسلام یا مذهب غیر اسلام ـ رویش گرفته شده و معلوم است که چکار میکند و نسل به نسل به ارث میرسد. به وسیله دستگاههای تبلیغی رسمی، به وسیله سازمانهای متولی مذهب که در تاریخ، یکی از طبقات حاکمه هستند، در کنار طبقات دیگر حاکمه، برای توده، مذهبی را ابلاغ میکنند تا آنها را به خواب کنند». ( ص 162 همان مصدر) شریعتی از پدیدة دیگری هم بسیار در رنج است. از علم زدگی، از اینکه کسی مدارج عالیة علمی را طی کند ولی به ساحت اندیشه و فکر نرسد و یا اصلاً کوششی برای حصول و دست یافتن به آن ننماید. وقتی خوب بنگری گویا هنوز هیچ چیز عوض نشده و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. «بزرگترین حرف اساسی که میخواهم بزنم، و احتیاج به توضیح و تفسیر ندارد، این است که: آگاه باشیم که با «اشباع علمی» خود را از نظر فکری، اشباع یافته احساس نکنیم. و این یک نوع سیری بسیار کاذب است، و یک نوع فریب بسیار بزرگ است، که خاص تحصیلکردههاست، خاص روشنفکر زمانة ماست، که وقتی از لحاظ علمی اشباع میشود، تحصیلات بالا پیدا میکند، از لحاظ علمی اطلاعات وسیع و درجات خیلی برجستهای مییابد، استادهای بزرگ و کتابهای بزرگ میبیند، نظریات علمی و کاملاً بدیع، مییابد و فرا میگیرد، در خود غرور و رضایتی احساس میکند، و خیال میکند که از نظر فکری به منتها درجۀ یک انسان آگاه رسیده است. و این فریب کاذبی است؛ فریبی که حتی یک «آدم عامی» کمتر دچار آن میشود تا یک «آدم عالم». یک استاد، یک مترجم، یک فیلسوف، یک صوفی بزرگ، یک ادیب، یک مورخ، غالباً فکر نمیکند که از لحاظ فکری، ممکن است «کاملاً» صفر باشد و از لحاظ شعوری همچنان در سطح عامیترین عوام مانده باشد. و از نظر آن چیزی که «آگاهی»، «خودآگاهی»، «جامعه آگاهی» و «زمان آگاهی» است، از یک «عامی» که چشمش به خط هم آشنا نیست، پائینتر باشد!» «و این یک حالت بسیار رقت بار است. دانشمندِ جاهل بودن، تحصیلکردة بیشعور ماندن، آدمی با تصدیقهای خیلی گنده و تیترهای خیلی برجستة جدی ـ و نه دروغ ـ چون دکتر، مهندس، فوق لیسانس، فوق دکتر، پروفسور و امثال اینها بودن، اما از نظر آن چیزی که شعور، فهم، آگاهی، احساس مسؤولیت در برابر زمان، و تشخیص حرکت تاریخی است، که او را و جامعه را با خود میبرد، صفر بودن، کور بودن و کر بودن؛ و این یک خطر بزرگ است، خطر عالم شدن اما جاهل ماندن! و خطرش از این جهت است که معمولاً آدم با علم که اشباع میشود، احساس گرسنگی فکری نمیکند، و آنچه که الان در دنیا مطرح است ـ و اگر به آن نگاه کنیم میبینیم ـ مسألهای است کاملاً جدا: «مسأله فکری» است، جدا از «مسأله علمی». ( ص 183 همان مصدر) اما راه برون رفت از این فاجعة اجتماعی که منجر به بداخلاقی محض در همۀ شؤون خانه و جامعه، با همة نهادها و سازمانهایش شده، گریز از فریبخوردگی فکری و ذهنی و اعتقادی است. شریعتی برای خروج از این وادی وحشت افزا و تاریک، داشتن مِلاک را لازم میداند و از خودآگاهی انسانی و اجتماعی نام میبرد. اما از قدرتِ نفوذ اغفالگران نیز غافل نبوده و روشهای تبلیغشان را گوشزد نموده، هشدار جدی میدهد. «ملاک لازم است؛ دو چشم، دو نگاه، «خودآگاهی انسانی» و «خودآگاهی اجتماعی» است. پس هر نقشی، هر حرفی، هر دعوتی، هر سعادتی، هر لذتی، هر «پیشرفتی» ـ درست دقت کنید، هر «پیشرفتی» ـ هر قدرت و تمدن و فرهنگی، که در مسیر «خودآگاهی انسانی» و در مسیر «خودآگاهی اجتماعی»، برای ما مطرح نشود، اغفال اندیشهها از انسان بودن، و از مستقل زیستن است. استحمار است (استحمار میدانید یعنی چه؟ یعنی خر کردن مردم ـ از ریشۀ «حمار» است به معنی خر!) و این عامل استحمار، بزرگترین مصیبت و قویترین قدرتی است که هرگز در طول تاریخ، به قدرت امروز نیامده است. استحمار در گذشته فقط نبوغ استحمارگران بود و ذوقشان و تجربهشان. امروز «علم» به کمکش آمده، همۀ وسائل ارتباط جمعی، رادیو و تلویزیون و تعلیم و تربیت و مطبوعات و شرق و غرب و ترجمه و تآتر و... به کمکش آمده، روانشناسی علمی، جامعهشناسی فنی، روانشناسی سیاسی، روانشناسی تعلیم و تربیت به کمکش آمده! استحمار کردن تکنیکی شده، فنی شده و مجهز به علم شده! این است که شناختنش هم به همان اندازه مشکل شده! ملاک: خودآگاهی انسانی و ـ باز تکرار کنم ـ خودآگاهی اجتماعی». ( ص 209 همان مصدر) از همان مجموعۀ «چه باید کرد» در مقالۀ «چه باید کرد» (ص 357) هم این مطلب را بخوانیم که کاملاً به روز است و گویای وظیفهیی است که شریعتی میخواهد بار سنگینش را بر دوش روحانیت بگذارد: «آنچه باید آغاز شود یک انقلاب فکری، یک رنسانس اسلامی است؛ نهضت فرهنگی و اعتقادی بر اساس عمیقترین مبانی اعتقادیمان و با غنیترین تجربهها و سرمایههای معنوی و انسانی که در اختیار داریم و در یک کلمه: اسلام! و بیشک کسانی میتوانند در این راه گام بردارند و زمان بیزمام و بیسرانجام ما را که همچنان دور از حرکت تاریخ، راه گم کرده و بازیچۀ زمامداران و زمانداران شده است، به دستهای توانا و آگاه خویش گیرند، که فرزند این عصر باشند و در عین حال، به تعبیر شاندل «تاریخ مردم خویش را با تمام جوششها و نیازهایش، که در گذشته مانده و مرده و یا در حال، حضوری منجمد و متحجر گرفته، و حیات جامعه را نیز در خود قالب ریخته و از تپیدن بازش داشته، در بستر حال، جاری سازد....» «اما این چنین کسانی را در کجا سراغ بگیریم؟ دشواری کار ما این است که دانشگاه ما بیگانه و دور از حوزۀ موجود قدیم زاده شده و رشد کرد...... و حوزه های علوم قدیمۀ ما نیز، آنچنان بر روی خود بسته ماندند و پنجرهای نیز به روی وزشهای فکری و علمی جدید نگشودند». (ص358) و بالاخره میتوان انتظار شریعتی از روحانیت را در این چند جمله او خلاصه کرد: «مبارزۀ فکری و علمی با خرافهها و کژاندیشیها و عقاید و رسوم و سنن ضد انسانی و ضد اسلامی که اندیشه و روح جامعه را فلج و مسموم کرده است، از طریق تحقیق و تحلیل منطقی و علمی...». (ص 377 همان مصدر) و اکنون که نمیتوان تمامی اندیشة او را و مطالباتش را و ایدهآلهایش را در چند سطر معدود فرو ریخت و تمامی تفکرات او را به تصویر کشید، با این همه دلهره و اضطرابی که در پی دارد، چه خوب است چند خط از زیباترینهایش، به نقل از «گفتگوهای تنهایی» در ص 918 به عنوان حسن ختام آورده شود. «چقدر واقعیت زشت است، سنگین و کدر و بیرحم است، بیعاطفه است، بد است! من نمیخواهم آن را ببینم، نمیخواهم با آن روبرو شوم، آنرا تحمل کنم، اصلاً نمیخواهم! از همین دو تا دیوار خاکستری که دنیای پاک و بزرگ من است، سرم را بیرون نمیکنم، در اینجا حساب و کتاب نیست، در اینجا محو شدن است و خود را بیحساب فدا کردن است و به پا افتادن است و سر بر دامن نهادن است و زار گریستن است و از درد گفتن است و التماس کردن است و لذت بردن است و بیهیچ انتظاری برای کسی بودن و جان دادن و رنج بردن و کیف کردن است و چه کیفی! در آن عار و ننگ نیست، شکستن غرور نیست، خودپائی نیست، گدائی نیست! هست! سراسر گدائی است ولی گدائی خوار کننده نیست، لذتآور است، غرورآمیز است، نشئۀ گرم و داغ و مطبوع و زلال و پاک و عالی و خدائی دارد.... عالَمی است، رنگها رنگهای دیگری است!» «چه بگویم؟ در این دنیای میانۀ دو دیوار خاکستری، با زبان دیگری سخن می گویند، بگونۀ دیگری با هم شریک می شوند، جور دیگری با هم همسفرند، این دنیای میانۀ دو دیوار خاکستری بازار نیست، بیرون این دو دیوار همه جا بازار است و بازرگانان اند! و من می ترسم از این دنیا، از میان این دو دیوار پا بیرون بگذارم، سرم را بیرون کنم، نگاهی به بیرون بیفکنم، اصلاً می ترسم هوای بیرون به درون این اطاقک قشنگ و خوب سیمانی آید، در اینجا من و او با هم زندگی می کنیم و در هم می سوزیم، و سر در پَرِ هم، از عالم زشت بیرون غافلیم، و دراینجا گریستن و زاری کردن و التماس کردن و گدائی کردن، ما را در چشم هم خوار نمی کند، بیرون از این اطاقک قشنگ، همۀ جهان بازار است. این اطاق یادگاری از آن دنیای ماوراء است، آن را از آب و گل و آتش و باد نساخته اند، جنسش از جنس عالم بالا است، از روح است. من می توانم عمرم را همه در لای این دو دیوار بسر برم و بسر خواهم برد، و هرگز هوس سر زدن و آشنا شدن با واقعیت ها را در سر نخواهم داشت، زبان حساب و کتاب برایم تحمل پذیر نیست.» |
||
© 2014 , همه حقوق محفوظ می باشد
|