دفتر نشر آثار علامه حکیم سید محمد جواد موسوی غروی

فهرست عناوین

کد : 1144
تاریخ انتشار : 1393/03/05

از عبودیت تا رسالت

همۀ روزها ایام الله‌اند و روزی را بر روز دیگر فضیلتی نیست جز آنکه بعضی از آنها یادآور حادثه‌یی ماندگارند، هم در تاریخ و هم در اذهان آحاد بشر، یوماً فَیومٌ، و نسلی پس از نسلی. و اما رجب از جمله ماه‌هایی است که علاوه بر رخدادهای دیگر، دو واقعۀ میمون و بس بزرگ را بر تارَک خود نشانده است. و از برکت آن دو، همۀ جهان و تاریخ و حیات مسلمانها را افزونیها بخشیده است. متن زیر یادی است از یکی از آن همه حادثه‌ها، یعنی از بزرگترین آنها. پیامبری که مبعوث شد، کسی که هم دغدغۀ معیشت آدمیان داشت هم دغدغۀ معرفت. همۀ آن چیزهایی را می‌خواست که اساس سعادت، بلکه ضروری یک زندگی خوب بشر است. و این مطلب گذری است کوتاه بر دوران حیات او، که همۀ جهاد و مبارزه‌اش برای رساندن آدمی به نقطۀ انسانیت بود، و اینکه اکنون فاصلۀ مرتبت او با جایگاه مردمانی که به او ایمان آورده‌اند به چه میزان است؟!
 همه منتظر بودند. گرد کعبه جمع شده بودند تا ببینند عبدالمطلب چه پیام مثبت یا منفی برای آنها دارد. ولی وقتی چهره او را ساکت دیدند، متوجه شدند که حمله جدی است. سپاهیان ابرهه تجهیزاتی داشتند که اعراب تا آن موقع ندیده بودند. وحشت داشتند از اینکه چه اتفاقی خواهد افتاد. سکوت عبدالمطلب آنها را به سر و صدا در آورد که چه شد، چه گفتید و او گفت من شتران را درخواست کردم. گفتند کعبه و مکه چه می‌شود؟ عبدالمطلب جواب داد صاحبان شتران ما بودیم و باید آنها را حفظ می‌کردیم و صاحب کعبه و مکه خداوند است و اگر بخواهد خانه‌اش را حفظ می‌کند.
محمد طفلی دو ماهه است در دامان مادرش بر فراز کوههای مکه و منتظر پایمال شدن زیر سم فیلها. کسی نمی‌داند که این کودکی است که وضع دنیا را تا قیام قیامت متحول می‌کند. عبدالله از دنیا رفته است قبل از تولد محمد. آمنه همچنان اضطراب آن را دارد که چه بلایی بر سر مردم و طفل دو ماهه‌اش خواهد آمد. عبدالمطلب وقتی با ابرهه مواجه شد، او را دارای قدرتی بسیار یافت و سخن گفتن با او را بی فایده. اما گویا ابرهه تصمیم گرفته است که کعبه را ویران کند و ظاهراً با مردم شهر کاری نخواهد داشت.
روز واقعه ناگهان ابر سیاهی به همراه طلوع خورشید به سمت مکه آمد و مردم از دور شاهد به زمین افتادن اسب‌ سواران و فیل سواران بودند و فرار اسبان و فیلان. همه متعجب بودند که ابر سیاه چه پیامی را حامل است. عذابی که بر ابرهه نازل شد، همین‌ قدر کافی بود که این حمله اتفاق نیفتد و سپاهیان برگردند.
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ، أَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ، وَأَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ، تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ، فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ[1] (فیل 1 تا 5)
زمان گذشت و محمد به سنین جوانی رسید. پس از فقدان عبدالمطلب و آمنه در سن هفت سالگی، در طول این سالها محمد با زندگی کردن در فضای دو قطبی مکه و اندیشیدن بر مسائل پیرامون و هر آنچه که در مکه روی می‌داد، از جمله تضاد طبقاتی، برده داری، خرید و فروش انسان، زنده به گور کردن دختران و ترس از فقر و امثال اینها، دست و پنجه نرم می‌کرد و همۀ اینها را تماشاگر است در کوچه پس کوچه‌های مکه.
و این خصیصۀ هر انسانی است که ناگهان به خود آید و در درونش آتشی شعله‌ور شود تا او را لحظه‌یی بی‌فکر و بی‌هدف وا نگذارد و همین آتش است که وجود او را سراسر دغدغه و حیرت می‌کند. و این همان جرقه‌یی است که انسان را مسافر می‌کند. او را هم به سیر آفاق می‌برد و هم به تماشای انفس. و این همان لحظه‌یی است که آدمی بار امانتی را بر دوش خود احساس می‌کند. احساس اینکه باید کاری کند و تمامی وجود خود را برای به سر منزل رساندن آن بار آماده سازد. حال او دیگر برای خود نیست، دیگران هم برای او نیستند، و او فقط برای دیگران است. و محمد نیز در غار تنهایی خود، حِراء، دائم در این اندیشه بود که چه باید کرد. با فقری که بر طبقات زجرکش اسیر و برده می‌گذرد، با انسانهایی که اختیار خود را ندارند، با سلطه و زورگویی و اجحافی که حاکم است، و با تقسیمی نابرابر که در ثروت شده است، ناعادلانه و غیرمنصفانه، چه باید کرد؟! آری محمد هر روز شاهد این مصائب است که دختری از فقر، اسیر بردگی شود. هر روز داد و ستد انسانهای اسیر و بدبخت و بیچاره اتفاق می‌افتد، و باید حتماً جلو اینها گرفته شود. این اندیشه‌هاست که آهسته آهسته در او جای می‌گیرد و رشد می‌کند. همین باورهای انسانی و صادقانۀ او و نشست و برخاستهای او با مردم، و چگونگی رفتار در کار تجارتش موجب شد که محمد در میان قریش مشهور به امانت داری، بشود.
این خصیصه‌ها و مشخصه‌های اخلاقی در محمد بود که کم کم به جایی رسید که برای رسالت و نبوت شأنیت پیدا کند. باید زمینه در وجود محمد فراهم می‌شد، آن شایستگی و لیاقت را پیدا می‌کرد تا فرودگاه و مهبط وحی شود. وقتی در نماز گواهی می‌دهیم که محمد کیست، بعد از گواهی دادن به یکتایی خداوند و فاصله گرفتن از شرک و همۀ بتها با هر نماز، شهادت می‌دهیم که محمد بنده و رسول اوست، ناخودآگاه این جملات به ذهن خطور می‌کند که محمد چه کرد که بر او وحی شد؟! آیا خداوند از میان همۀ انسانها به یک نفر گفت که تو پیامبر من باش یا اینکه محمد شخصیتی پیدا کرد که استحقاق داشت، سزاوار بود که بر او وحی بشود نه بر کس دیگری؟! «اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَداً عَبدُهُ وَ رَسولُهُ» گویای این مطلب است که محمد اول بنده و بعد رسول خداست. چه جوابی بالاتر و محکمتر از این!! آیا دعوت به برپاداشتن نماز هم چیزی جز فراخوان به یک عبودیت محض است؟!
و محمد ابتدا بندگی خدا را کرد و از عبودیت به رسالت رسید. این نکته‌یی است که اکثر ما فراموش کرده و می‌کنیم. تمامی زندگی پیامبر قبل از بعثت و رسالتش به ما یادآور می‌شود که می‌توان او را تجربه کرد و می‌توان چون او زیست و به مقام عظیم و پر معنایش رسید و می‌توان همانگونه که پیامبر می‌دید، دید و همانگونه که پیامبر می‌شنید، شنید.
باز هم زمان گذشت و محمد چهل ساله شد. خدیجه نیز در جریان تمامی دغدغه‌ها و اندیشه‌های او بود و گام به گام  با پیامبر پیش می‌رفت تا کم کم تحولاتی را در او دید. آری خداوند محمد را از میان تمامی آدمهایی که در دوران او می‌زیستند، انتخاب کرد و او را به عنوان رسول خود برگزید. همان نوری که موسی در کوه طور دید، همان نوری که عیسی دید، همان نوری که موسی را در برابر فرعون و عیسی را در برابر یهود قرار داد. همان که سحر را باطل می‌سازد و خرافات را نابود. همان که زنجیر جهل و اسارت را پاره می‌کند، دلها را توانایی و نیرو می‌دهد و... . با او سخن گفت:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ (علق 1 تا 5)
از این نقطه به بعد محمد وارد زندگی دیگری می‌شود. و قطعاً خدیجه نیز. آیات، همان چیزهایی بودند که محمد دنبالش بود و چارۀ راه می‌خواست. آیات نازل می‌شد و عرب جاهلی شیفته محمد گشت. محمدی که اکنون پیامبر است و دارای رسالت. رسالت او کتاب او است، و گام به گام آن را به دوش می‌کشد. گرچه وحی به شخص پیامبر نازل می‌شد، ولی اگر نبود خدیجه و اگر نبودند زنان و مردان دیگری که او را حمایت کنند و به او ایمان بیاورند، به تنهایی نمی‌توانست کاری کند. چگونه بود که در صدر اسلام انسانهایی از دوران جاهلی آمدند و ایمان آوردند و جانفشانی کردند؟! در آن کتاب عظیم چه بود؟! چه چیزی به جامعه می‌داد؟! قضیه، قضیه جهاد و ایجاد تحول در جامعه بود. فرهنگ جدیدی که بشر آن روز هم تشنۀ آن بود، تشنه آزادی و رهایی از قید و بندها، رشد اخلاق و کمال انسان. مردم عرب یاد گرفتند که چگونه از بردگی، انسان‌فروشی و انسان‌فریبی رهایی پیدا کنند، آزاد باشند. مثل یاسر و سمیه که ایستادند، تکه تکه شدند. سمیه را دو نیم کردند و می‌گفت الله اکبر! او آزادی می‌خواست. و این دین با این جانفشانی‌ها و فداکاری‌ها به ما رسیده است.
و حال مائیم که مانده‌ایم و فقط اسمی از او! و شاید همین هم یکی از برکات و نعمت‌هایی باشد که هنوز داریم. این همه اسلام و اسلامی، چه مشخصه‌یی از آن اسلامی را دربردارند که پیامبر در پیام خود گنجانید؟ او می‌فرماید من مبعوث شدم تا مکارم اخلاقی انسان را تمام سازم. این مکارم اخلاقی چه هستند و کدامین آنها در بین ما جاریست؟ جایگاه ما نسبت به وحی کجاست؟ فاصلۀ ما با پیامبر و عمل او تا کجاست؟ شاید مقایسه‌یی گذرا بین آنچه محمد(ص) آورده و آنچه ما به نام دین می‌کنیم، ما را به راهی روشن راهنما باشد. به عنوان مثال سیرۀ او در برخورد با مخالفانش چگونه بوده است؟! ما چگونه‌ایم؟! چگونه از ما راضی خواهد بود اگر به نام او و به نام دین اوکاملاً مخالف او حرکت کنیم؟!
آیا این بدان معنا نیست که ما می‌خواهیم رسول را بر اساس خواستهای خود بسازیم و به رسولی که تربیت شدۀ مکتب الهی است، ایمان نیاوریم؟! رسولی که امیرمؤمنان، علی(ع) در هنگام به خاک سپردنش، در وصف او می‌گوید: «جان پیامبر خدا گرفته شد و سر او بر سینۀ من بود. گویا که جان او بر دستان من جاری شد. دستانم را بر صورت خود کشیدم گویا که جان رسول را بر جان خود افزودم. به من وانهاده شد غسل رسول خدا(ص). همۀ فرشتگان مرا یاری می‌کردند. تمامی خانه و حیاط خانه و هَشتی خانه پر از فرشتگان بود. گروهی از فرشتگان فرود می‌آمدند و گروهی به آسمان می‌رفتند. تا زمانی که پیکر پاک رسول را شست وشو می‌دادم، همهمۀ فرشتگان از گوش من منقطع نشد. تمامی فرشتگان بر او درود می‌فرستادند تا وقتی که او را به خاکش سپردیم. فرشتگان رفتند.»[2] آری چه زبیاست این آیۀ عظیم قرآن:
«إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يصَلُّونَ عَلَى النَّبِي يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا»(احزاب56)
ما غالباً با متن قرآن، که اساس دین است، آشنایی نداریم و نسبت به آن غریبه‌یی بیش نیستیم. مدعی دینداری هستیم ولی از دین بهرۀ چندانی نبرده‌ایم. روابط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مبانی فرهنگی، علمی، همه، بهم ریخته، و هیچ کس در جایگاه خود قرار نگرفته است. به قول مرحوم حکیم غروی «نمی‌شود که دین اسلام حق باشد و محصولش هم ما باشیم و این اجتماع ما! یا مکتب اسلام بر حق نیست یا مسلمان بودن ما خیالی است» دینی که برای تحول جامعۀ بشری آمد، اکنون پس از قرنها، پیروان خود را در حصار جاهلیت، اسیر می‌بیند. و این در حالی است که در سرزمین ما بوده و هستند افرادی که دلسوزانه و مشفقانه جان خود را در راه اعلاء کلمۀ الله از دست داده‌اند، و برای نجات دین از منجلاب جهالت‌ها و نادانی‌ها از هیچ کوشش و جهادی فروگزار نکرده‌اند، و هر یک با زبان و یا قلم خویش رسالت پیامبر را به گوش و چشم هشیاران و خردمندان رسانده‌اند. اما افسوس که دلبستگی‌های این عالم، بسیاری از آدمیان دیگر را به غفلت انداخت و آنها بی‌آنکه امام عصر خود را بشناسند، از دنیا رفتند. تحمل همه چیز را می‌توان کرد، اما تحمل آن نمی‌توان کرد که سرنوشت جز حسرت نباشد. مرحوم حکیم غروی بر فراز منابر پر شکوه خود چندین ساعت سخنرانی راجع به علل انحطاط مسلمین و عقب‌افتادگی آنها ایراد کرده است و همۀ آنها از جایگاه انذار است. ولی چه سود که حق انتقاد نداشت؟! و چه سود که انذارش را برنتافتند؟!
    و اکنون سالروز بعثت این پیامبر است و از همو که مربی محمد است، می‌خواهیم که ما را عاشق و سالک راه خود گرداند.

مقالات دکتر سید علی اصغر غروی با امضاء ایشان منتشر می‌شود و مقالات با امضاء ارباب حکمت قلم ایشان نیست.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
[1] - اصحاب فیل، صاحبان بزرگترین زرّاد خانه‌های دنیا، همیشۀ تاریخ مکرهاشان و دسیسه‌هاشان و نیرنگها و فریبهاشان راه به جایی نبرده است، جز به وادی گمراهی. و خدای بزرگ چنین کرده است، و این سنت را در نهاد نظام عالم قرار داده است که یک گروه از ناتوان‌ترین مردمان، اگر همانند پرندگان در پرواز، بهم بپیوندند، و از پرنده پیشوا تبعیت کنند، عظیم‌ترین قدرتها را از پا در می‌آورند حتی اگر سلاحشان سنگریزه‌هایی بیش نباشد. چنان قدرتهای ستمگر و مهاجم و متعدی و متجاوز را در هم می‌کوبند که دیگر هیچ اثر عینی از آنها باقی نماند، همچون جویده‌های دهان که به دور افکنند.
[2]- خطبۀ 197 نهج البلاغه
ارسال نظر
*