|
||
فهرست عناوین
یا به همراهان و دوستانش که فقدان رادمردی چنان بی نظیر و همراهی چنان استوار را باید تحمل کنند؟ یا به مردم شهری که انسانی آنچنان صادق و درستکار را دیگر در میانشان ندارند؟ یا به کشوری که در این بحران اخلاق و آشوب بی انصافی، بزرگمردی که نمونه کم نظیر اخلاق و مهربانی و بی ریایی بود را از دست داده است؟ یا به پدرم که یکی از پاکترین دوستانش و یکی از استوارترین پشتوانههایش و یکی از عاشقترین همراهانش و یکی از آرام ترین دلگرمیهایش را از دست داده است؟ یا به «مکتبی« که به واقع یکی از ناب ترین الگوهای تربیتیاش را دیگر ندارد؟ یا به «نهضتی» که باید چرخ روزگار بگردد و بگردد تا شاید و شاید «مصلحی» دیگر از نوع او را در خود بیابد. نمی دانم ... این خلا عظیم را باید به همه تسلیت گفت ... اما هر چه اندیشیدم احساس کردم که بیش از همه باید خودم را با تسلیتی تسلی بخشم. چرا که من «آقای مصلحی» را از اعماق وجودم و عاشقانه دوست داشتم. احترامی برایشان قایل بودم که وصف ناشدنی است. این احترام نه فقط از نوع احترام به دلیل تحمل صبورانه سالهای سال سختی و مشقت در مسیر طولانی مبارزه برای آگاهی بخشی و رفع خرافات و بد فهمی ها در جامعه بود، بلکه به این دلیل بود که «آقای مصلحی» مشقتی به مراتب عظیم تر و راهی بس دشوارتر را پیموده بود. راه اصلاح خویش! «آقای مصلحی»، پیش از اینکه به دنبال اصلاح دیگران باشد، گام در مسیری نهاده بود که هرکسی شهامت عبور از آن را ندارد. او از خودش الگویی ساخته بود که گویای همه چیز بود، حتی اگر خودش مظلومانه و فروتنانه هیچ کلامی و سخنی به زبان جاری نمیساخت. او الگوی عملی انسانیت، صبر، مهربانی، صداقت، فروتنی، سادگی، قناعت و بزرگ منشی بود؛ و صدها صفات دیگر که قلم و کلام از وصف آن عاجز است. او طبع بلندی داشت که برای من همیشه الگوی زندگیم بود و همیشه با خود میاندیشیدم که چه دشوار است در شرایط او بودن و اینگونه با بلند طبعی زندگی کردن. برای من نبودن او خلا بزرگی است. گویی بخشی از وجودم رفته است. گویی تکهیی از قلبم جدا شده است. انگار سرچشمه انرژیهای مثبت زندگیام خشک شده است. دیگر نمیتوانم از نگاه کردن به آن چشمان ساده و صادق انرژی بگیرم. دیگر نمیتوانم به ناخدای کشتی وجودم که در دریای پر تلاطم زندگی بی رحم امروز، بی انگیزه و نا امید به این سو و آن سو میرود، امید ساحلی که نامش منزل «آقای مصلحی» است، را بدهم . لبخندهای پر از فروتنی و آرامش او دیگر نیست و هیچ جایگزینی هم ندارد. صدها هزار دلیل و منطق برای دوست داشتن چنین مردی هست. اما برای من، دوست داشتن او از نوع دیگری بود. من آقای مصلحی را دوست داشتم. نه با دلیل و منطق! من دوستشان داشتم چون دوست داشتنی بودند. چون سرشار از آرامش بودند. چون هر آنچه خوب بود را در خود ساخته بودند. چون نگاهشان پر از انرژی بود. چون بی پروا و شجاع بودند ولی در خانه آرام و بی هیاهو. دوستشان داشتم چون حس نگاهشان بی نظیر بود. چون جنس وجودشان بی آلایش بود. چون زندگی شان به اندازه طبعشان بزرگ بود و طبعشان به بلندای آسمان ها. میدانم که خیلی ها، مثل من، آقای مصلحی را دوست دارند ولی بی هیچ استدلالی! دوستش دارند چرا که او سرشار از «حس زندگی» بود. حس مطلق زیستن. سختی ها هرگز ذرهیی از «عشق به زندگی» در نگاهش نکاست؛ و این است که «آقای مصلحی» برای همه دوست داشتنی بود! چون او خودش عاشق «خوب زیستن» بود و این حس را در نگاهش و بی هیچ کلامی به همگان منتقل میکرد. همین سرشار بودنش از حس خوب زندگی بود که هر سال نوروز، یکی از ناب ترین اوقات برای من لحظات دیدار با او بود، تا با نگاه سرشارش، با کلام کوتاه ولی پر از انرژیاش و با دیدن طبع بلندش، برای یک سال زندگیم توشه بگیرم و مملو از حس خوب زندگی بشوم. گفتم نوروز! راستی! نوروز امسال او نیست. نوروز بدون «دیدار آقای مصلحی» دیگر حس گزشته را نخواهد داشت. ای کاش نوروز امسال هرگز نیاید. آقای مصلحی عزیز! دلم برایتان خیلی تنگ است. خیلی زیاد. |
||
© 2014 , همه حقوق محفوظ می باشد
|